بنده از سن ۱۴ـ۱۵ سالگی با خانواده ایشان، شهید شاهآبادی، توسط دخترشان زهرا خانم آشنایی پیدا کردم. من با دختر خانمشان اول دبیرستان همدرس بودیم. من در مدرسه معمولی درس میخواندم که مدرسهمان اسلامی نبود و خانم زهرا شاهآبادی از مدرسه اسلامی آمده بودند و برای من خیلی جالب بود. تا به آن زمان با […]
بنده از سن ۱۴ـ۱۵ سالگی با خانواده ایشان، شهید شاهآبادی، توسط دخترشان زهرا خانم آشنایی پیدا کردم. من با دختر خانمشان اول دبیرستان همدرس بودیم. من در مدرسه معمولی درس میخواندم که مدرسهمان اسلامی نبود و خانم زهرا شاهآبادی از مدرسه اسلامی آمده بودند و برای من خیلی جالب بود. تا به آن زمان با شخصی مثل ایشان آشنا نشده بودم. همه دوستانم خوب و معمولی بودند، ولی مذهبی نبودند؛ اما من یک تیپ مذهبی بودم و در یک خانواده مذهبی بزرگ شده بودم روی این حساب ایشان برای من جاذبه زیادی داشت.
در زنگهای تفریح یا موقعهایی که در کلاس فرصتی پیدا میکردیم، ایشان برای من زمزمه قرآن میکردند؛ صدای عبدالباسط یا صوت عبدالباسط، پشت میز همان جوّ آرام، من عاشق و شیفته این صوت و صدا و شیفته شخصیت وجودی ایشان شدم که در چه خانوادهای بزرگ شدند که تا این حد با قرآن مأنوس هستند. بعد متوجه شدم که پدرشان روحانی هستند. البته ایشان جزئیات را به من نمیگفتند که پدرشان از مبارزان هستند. خودم ابراز علاقه کردم با همدیگر یک درس حوزوی را پیش پدرشان بگذاریم. ایشان پیشنهاد را با پدرشان مطرح کردند. ایشان گفتند اگر کسی می خواهد درس بخواند، باید صبح زود ساعت پنج صبح بیاید.
طبیعتاً خانواده من روی این مسئله که من پنج صبح بخواهم از منزل بیرون بروم، موافقت نمیکردند. به همین علت، درس و مسئله درس نزدیک به یک سال به تأخیر افتاد، تا اینکه ما با ایشان ارتباط خانوادگی پیدا کردیم و زمانی گذشت که آمدند منزل ما و ارتباط خانوادگی پیدا کردیم تا خانوادهها همدیگر را بشناسند و خانواده من اجازه بدهند که من ارتباط بیشتری داشته باشم؛ چون برای من همین مقدور نبود پنج صبح از منزل بیرون بیایم. این شد که من یک شبهایی را منزل زهرا خانم میماندم. ایشان اتاقشان جدا بود؛ یعنی یک جوری بود که اصلاً ورود و خروجش ارتباطی با نامحرم نداشت. منزلشان بیرونی و اندرونی بود و به طور کامل شئونات اسلامی رعایت میشد.
راوی: عروس شهید – خانم خسروی
نظرات