سفر آخر وقتی آيتالله شاهآبادی برای بازديد از يكی از خطرناکترين مناطق جنگی به جزيره مجنون سفر كردند، مهندس مهدی چمران نيز ايشان را همراهی میكرد. مهندس چمران اين سفر را كه منجر به شهادت آيتالله شاهآبادی شد، به شيوهای جذاب روايت كرده است. سفرنامهای تلخ از آخرين سفر شهيد شاهآبادی. شهيد شاهآبادی پس از […]
سفر آخر
وقتی آيتالله شاهآبادی برای بازديد از يكی از خطرناکترين مناطق جنگی به جزيره مجنون سفر كردند، مهندس مهدی چمران نيز ايشان را همراهی میكرد. مهندس چمران اين سفر را كه منجر به شهادت آيتالله شاهآبادی شد، به شيوهای جذاب روايت كرده است. سفرنامهای تلخ از آخرين سفر شهيد شاهآبادی.
شهيد شاهآبادی پس از اطلاع از برنامه سفر ما، ابراز تمایل کردند که در این سفر حضور داشته باشند و به همین منظور به اتفاق یکی دو نفر از دوستان صمیمی و همچنین یکی از فرزندانشان عازم سفر شدند. ایشان قدری دیر به فرودگاه رسیدند و در واقع، هواپیما روی باند بود که ایشان رسیدند. به هر حال با تلاشی که صورت گرفت هواپیما متوقف شد و ایشان به اتفاق فرزند و دوستانشان سوار هواپیما شدند و به مقصد اهواز پرواز کردیم. به اهواز که رسیدیم، یادم هست اولین جملهای که فرمودند این بود که: «از هر لحظه و دقیقه وقتمان باید بهخوبی استفاده کنیم. حتی اگر شد از یک کلانتری هم بازدید کنیم، نباید اجازه دهیم وقتمان تلف شود.» به برادران تبلیغات هم که در اهواز مستقر بودند، همین جمله را گفتند و از آنها خواستند که به اصطلاح برنامه پُری را برایشان در نظر بگیرند که هیچوقت خالی و تلفشدهای، نداشته باشد. بعد از ظهر روزی که رسیدیم، بازدیدی از یکی از وسایل و ادوات نظامی داشتیم که قرار بود یا تغییراتی روی آن انجام شود یا اساساً خودمان چیزی مشابه آن بسازیم. در طول مسیر، هرجا که با رزمندگان برخورد میکردند و هرجا که گروهی از آنان متمرکز بودند، با تبسمی دلنشین به سراغ آنان رفته و با روحیهای شاد به روبوسی و صحبت با آنان میپرداختند و طراوت و شادابی را برایشان به ارمغان میبردند. آن شب در پادگان شهید بهشتی اهواز، نماز مغرب و عشاء را بهجماعت اقامه کردیم و پس از نماز نیز، ایشان به سخنرانی پرداختند. بعد از اتمام سخنرانی، رزمندگان و بسیجیان برای مصافحه و روبوسی با ایشان هجوم آوردند، بهگونهای که برادرانی که آنجا مهماندار بودند، سعی میکردند افراد را قدری از ایشان دور کنند، تا اذیت نشوند، اما رزمندگان دستبردار نبودند و من میدیدم که حتی گردن ایشان را به طرف خودشان میکشیدند تا ببوسند و آن برادران فریاد میزدند که: «بابا گردن ایشان را کندید!» و ایشان میگفتند: «گردن که ارزشی ندارد؛ جانم متعلق به این عزیزان است. بگذارید بیایند تا من آنها را ببوسم.»
بعد از سخنرانی، به محل استقرار دوستان تبلیغات جبهه و جنگ برگشتیم و قرار شد صبح زود عازم جزیره مجنون شویم. البته به خاطر وضعیت خاصی که آن روزها جزیره داشت، برادران سعی داشتند ایشان را از این بازدید منع کنند، ولی شهید شاهآبادی بهشدت اصرار داشتند که برای بازدید و دیدار با رزمندگان همراه ما بیایند. در هر حال بهاتفاق ایشان و فرزندشان و همچنین دو سه نفر از دوستان مسجدی شهید و نیز یکی از نمایندگان زاهدان در مجلس، صبح زود حرکت کردیم. قبل از اینکه به جزیره مجنون برسیم، سر راهمان قرارگاه لشکر ۹۲ زرهی خوزستان قرار داشت. جانشین لشکر، افسری بسیار شجاع و متدین به نام سرتیپ اقاربپرست بود که او هم در همان جزیره مجنون به درجه رفیع شهادت نایل گشت. وی از روزهای آغازین حصر آبادان تا زمان آزادی این شهر، آنجا ماند و با تجهیز گردان تانک المهدی به مقابله با دشمن پرداخت. من پیشنهاد کردم ملاقاتی هم با این فرمانده شجاع داشته باشیم و ایشان نیز مشتاقانه پذیرفت و به دیدار وی رفتیم. مدتی نشستیم و صحبت کردیم و اتفاقاً آن عزیز هم توصیه میکرد که به جزیره نرویم، اما اساساً برنامه مهم و از پیش تعیین شده ما بازدید از جزیره بود. به هرحال پس از آن دیدار کوتاه، به طرف جزیره به راه افتادیم تا به پل رسیدیم و با ماشین از روی پل شناور ادامه مسیر دادیم. از زمانی که سوار اتوبوس شدیم شهید شاهآبادی شروع کردند به تعریف خاطرات زمان دستگیری خودشان توسط ساواک و ایام زندان و اتفاقات تلخ و شیرین آن روزها. و بهقدری با ذکر جزئیات به بیان خاطرات میپرداختند که فرزندشان میگفت بسیاری از این موارد را برای اولین بار است که از زبان پدر میشنود. ایشان روی پل هم همین خاطرهگویی را ادامه دادند. این پل از قطعات متعددی ساخته شده بود و همین باعث میشد به هنگام عبور از روی آن، صدای خاصی به گوش برسد که شهید شاهآبادی آن را به صدای حرکت قطار روی ریل تشبیه میکرد. بسیار شاداب و با طراوت با همراهان شوخی میکردند و حتی میگفتند: «دلم میخواست از همینجا میپریدم توی آب و شنا میکردم!»ایشان دوست داشتند همواره جلوی ماشین بنشینند تا بتوانند بهخوبی رزمندگان را ببینند و برایشان دست تکان دهند و به اصطلاح حال و احوال کنند. آن موقع هم به همین صورت جلوی ماشین نشسته بودند و به رزمندگان «خسته نباشید» میگفتند.
به هرحال از پل گذشتیم و به جزیره رسیدیم. شروع کردیم به بازدید از جزیره و جاده خاکی در دست احداث و قرارگاههای مختلف، تا اینکه ظهر شد و برای اقامه نماز به یکی از قرارگاهها رفتیم. سنگر نسبتاً بزرگی آنجا بود که گنجایش حدود بیست نفر را داشت. یکی از همراهان که مسئول تبلیغات بود، اذان گفت و در همان سنگر به اقامه نماز پرداختیم. یادم هست که مکبر، تکبیرهای نماز را در بلندگو میگفت که شهید شاهآبادی به وی گفت: «چه اصراری هست که در این فضای کوچک هم از بلندگو استفاده شود؟ بیرون که دیگر کسی نیست! اگر هم کسی هست که نیازی به تکبیر ندارد و ضرورتی برای استفاده از بلندگو نیست.» در هر حال این نماز جماعت، حال و هوای معنوی خاصی برای همه ما به همراه داشت، بهویژه آنکه در آستانه سالروز شهادت امام موسی کاظم (سلاماللهعلیه) قرار داشتیم. چیزی که من هیچگاه فراموش نمیکنم دعای ایشان در آخرین سجده نماز است. دعا این بود: «اللّهم انّی أسئلک أن تَجعلَ وَفاتی قتلاً فی سبیلکَ تَحتَ راية نبیک و ولیک» از خداوند میخواستند که وفات ایشان را، کشته شدن در راه خدا و تحت لوای پیامبر و اولیای خدا قرار دهد؛ و این دعا چقدر زود مستجاب شد! پس از اقامه نماز، ناهار مختصری در همان سنگر صرف شد و سپس بازدید از جزیره و قرارگاهها و مکانهای استقرار نیروهای سپاه، ارتشی و بسیج را ادامه دادیم.
یکی از مراکز مورد بازدید، یک سایت پدافند هوایی بود که اتفاقاً یک روز قبل، یک هواپیمای عراقی را سرنگون کرده بود که شهید شاهآبادی آن عزیزان را مورد تقدیر و تشویق قرار دادند. در طول مسیر، هر جا که رزمندگان مستقر بودند، ایشان به سمت سنگر آنها رفته و به احوالپرسی با رزمندگان میپرداختند. از آنجایی که شب جمعه بود، قرار گذاشته بودیم دعای کمیل را در دو نقطه از جزیره (با توجه به وسعت جزیره) برگزار کنیم. برای جمع بزرگتر شهید شاهآبادی بروند و برای جمع کوچکتر، بنده و یکی دیگر از دوستان برویم. من دیدم به غروب آفتاب نزدیک میشویم و ممکن است دیر شود.
هنگام غروب این جزیره را زیر آتش میگیرد، مخصوصاً حالا که هواپیمای عراقی هم توسط رزمندگان ساقط شده است. شاید حدود صد متر یا کمتر، از هواپیمای ساقط شده عراقی دور شده بودیم که صدای انفجاری مهیب سکوت نیزار را شکست و دود غلیظ سفیدی به هوا برخاست. با شنیدن صدای انفجار، بلافاصله همگی طبق معمول روی زمین دراز کشیدیم. میشود گفت قبل از انفجار تقریباً متوجه هیچ صدایی نشدیم تا بتوانیم قبل از انفجار درازکش کنیم. شهید شاهآبادی هم به حالت درازکش روی زمین بودند. تصور ما این بود که ایشان هم مانند بقیه افراد در این حالت قرار گرفتند. در هرحال گلوله توپ منفجر شد و از آنجايی که دود برخاسته کمی سفیدرنگ به نظر میرسید، من نگران شیمیایی بودن گلوله شدم چون در آن مقطع، عراق از سلاح شیمیایی زیاد استفاده میکرد. ماسک و وسایل ضد شیمیایی هم در ماشین بود و همراه نیاورده بودیم. به همین دلیل فریاد زدم كه به سمت مخالف جهت وزش باد حرکت کنید! بلند شدیم که بدویم، دیدم ایشان به همان شکل روی زمین خوابیدهاند و بلند نمیشوند. فرزند ایشان سریع خود را به کنار پدر رساند و ناگهان صدای فریاد و شیون فرزند را شنیدم که با لفظ «آقاجون» ایشان را صدا میکردند. این مسئله باعث شد همگی خود را به ایشان برسانیم و دور ایشان جمع شویم. صحنه دردناکی بود. با مشاهده بدن خونآلود ایشان، بهت و حیرت و غم و اندوه، سراسر وجودمان را فراگرفت. صورت و بدنشان خونریزی شدیدی داشت. ترکش گلوله توپ به صورت ایشان اصابت کرده و به داخل سر و مغز رفته بود و گویا همین باعث شده بود که در همان لحظات اولیه، روح بلندشان از جسم خاکی جدا شده و به سوی معبود پرواز کند. البته ترکش دیگری هم به پایشان اصابت کرده بود. سر ایشان را به دامن گرفتم. نمیتوانستیم صبر کنیم و دست روی دست بگذاریم. خون بهشدت فوران میکرد. پارچهای را به صورت ایشان بستم تا حتیالامکان از خونریزی بیشتر جلوگیری شود. نمیخواستم و نمیتوانستم قبول کنم که فردی که تا چند لحظه قبل با آن شور و هیجان و تحرک و شادابی و طراوت، به عنوان دوست و معلم در کنارمان بود، اینگونه از میان ما پر کشیده و عروج خود را آغاز کرده باشد.
در هر حال جای وقت تلف کردن و تعلل نبود. نباید فرصت را از دست میدادیم. بهسرعت ایشان را بر دوش گرفتیم و شروع به دویدن به سمت ماشین کردیم تا سریعتر ایشان را به درمانگاه یا بیمارستان برسانیم. اما آنقدر شوک وارده شدید بود و آنقدر این ضربه مهلک بود که توان همه ما را گرفته بود. با وجود اینکه وزن بدن ایشان زیاد نبود، رمقی هم در جسم و جان ما نمانده بود. زمین نیزار هم مردابی بود و این مسئله، حرکت را مشکلتر میکرد. پس از طی مسافتی، عبای ایشان را پهن کردیم و بدن مطهرشان را در عبا قرار دادیم، بهنوعی که از عبای ایشان به عنوان برانکارد استفاده کردیم تا سرعتمان افزایش یابد. در همان لحظات، گلوله دیگری هم شلیک شد که کمی دورتر از ما به زمین اصابت کرد و بحمدالله آسیبی به دوستان نرسید. متأسفانه هوا هم تاریک شد و بر مشکلاتمان افزود. دقیقاً نمیدانستیم چگونه و به کدام سو باید ادامه مسیر بدهیم. هرکدام از دوستان مسیری را پیشنهاد میکرد. غم و اندوه از یک سو و سرگردانی و سردرگمی از سوی دیگر، بهشدت عرصه را بر ما تنگ کرده بود. بالاخره شلیک کاتیوشاهای کنار جاده به دادمان رسید و سبب شد تا با اطمینان خاطر به سمت جاده حرکت کنیم.
البته در طول مسیر با فریاد الله اکبر، هم به خودمان روحیه و انرژی میدادیم و هم بهنوعی درخواست کمک میکردیم تا اگر کسی در آن نزدیکی هست به کمکمان بیاید که اتفاقاً دوستان واحد پدافند هوایی با شنیدن صدای انفجار گلوله توپ احساس خطر کرده بودند. وقتی به ما رسیدند، کمک کردند که سریعتر به جاده برسیم. البته همین سریعتر رسیدن هم شاید بیش از نیم ساعت طول کشید چرا که در زمین گلآلود و مردابی نیزار، آن هم با آن حال زار ما، بهسختی میشد بدویم و حرکت کنیم. در هر حال خود را به جاده و کنار ماشین رساندیم و بلافاصله به سمت سنگر درمانگاه و بهداری حرکت کردیم. البته برای من تقریباً شهادت ایشان قطعی شده بود، اما چون اطمینانم صد در صد نبود و از سویی فرزند ایشان هم آنجا حضور داشت، نمیشد این مسئله را خیلی صریح عنوان کرد. به درمانگاه رسیدیم. گرچه امید زیادی نداشتیم، مأیوس هم نبودیم و با خودمان میگفتیم انشاءالله در درمانگاه میشود کاری کرد. اما این امید اندک هم دوام چندانی نداشت و صدای پزشک درمانگاه که میگفت: «ایشان به لقاءالله پیوستند و نمیشود کاری کرد»، آب سردی بود بر جسم و جان خسته و شعله آتشی بود بر دل غمدیدهمان. آه و ناله جانسوز دوستان بلند شد. گریه و شیون فرزندشان درد ما را دوچندان میکرد. لحظات جانکاه و سختی بود. دیگر مطمئن شدیم که برای همیشه یار وفادار امام و فرزند برومند انقلاب را از دست دادیم. باور کردیم معلمی بزرگ که عاشقانه، صادقانه و دلسوزانه برای مردم بهویژه مستضعفین و جوانان خدمت میکرد، پس از سالها مبارزه در راه پیروزی انقلاب و سالها تلاش و کوشش در سنگرهای مختلف نظام مقدس جمهوری اسلامی از میان ما رفت و دوستان و یاران خود را با غمی سنگین تنها گذاشت. قرار شد جزیره را ترک کنیم. به یاد آوردم که چگونه با لبی خندان وارد جزیره شدیم، در حالی که هیچگاه تصور نمیکردیم اینگونه با چشمی گریان از جزیره خارج شویم.
از روی پل مجنون که عبور میکردیم، آتش گلولههای دشمن، روی پل و اطراف آن را فرا گرفته بود وبهجرأت میتوانم بگویم آرزوی همه ما این بود که یکی از آن گلولهها فوز عظیم شهادت را برای ما به ارمغان آورد و اینگونه بدون آن عزیز سفر کرده بازنگردیم. به معراجالشهداء رسیدیم و بدن مطهر آن شهید را جهت انتقال به تهران آماده کردیم. آن شب در معراجالشهداء هیچکس تا صبح نخوابید و همه با این عزیز وداع میکردند. انتقال این خبر به تهران و به خانواده بزرگوار ایشان هم کار سادهای نبود. آن شب نتوانستیم تماس بگیریم و فردا صبح هم که تماس گرفته شد، من نتوانستم با صراحت خبر شهادت ایشان را بیان کنم و گفتم ایشان مجروح شدهاند و در حال انتقال ایشان به تهران هستیم. البته خانواده ایشان متوجه شدند که ایشان به شهادت رسیدهاند. به هر حال بدن مطهر این شهید عزیز را با غم و اندوهی وصفناشدنی به تهران منتقل کردیم و حزن و اندوه مردم در تهران را هم بسیاری از دوستان دیده یا شنیدهاند. بهجرأت میتوانم بگویم که در این سفر غمانگیز و دردآور، متأسفانه یکی از نخبگان انقلاب و نظام را از دست دادیم و برای ما حادثهای بسیار ناگوار و دردناک بود، اگرچه برای خود ایشان سعادتی بزرگ بود که همچون سرور و سالار شهیدان که سالها روضه آن حضرت را بر منابر خوانده بودند با چهرهای خونین دعوت حق را لبیک گویند و به آرزوی دیرینه خود که در آخرین نمازشان نیز از خدا آن را طلب میکردند نایل گردند. خداوند درجات و مقامات ایشان را عالیتر بگرداند و روح مطهر این شهید والامقام را با سرور و سالار شهیدان و شهدای دشت کربلا محشور فرماید و ما را نیز به فوز عظمای شهادت نایل گرداند.
نظرات