در مراسم تشییع پیکر شهید بهشتی که تا بهشت زهرا (سلاماللهعلیها) مراسم تشییع صورت میگرفت، یکدفعه دیدیم که شهید شاهآبادی غش کردند و افتادند زمین. وقتی به ایشان رسیدیم، گفتند: «الآن یادم آمد که ۴۸ ساعت است نخوابیدهام و از دیروز تا حالا چیزی نخوردهام!» یادشان میرفت که بخورند و بخوابند؛ شرایط عجیب و غریبی […]
در مراسم تشییع پیکر شهید بهشتی که تا بهشت زهرا (سلاماللهعلیها) مراسم تشییع صورت میگرفت، یکدفعه دیدیم که شهید شاهآبادی غش کردند و افتادند زمین. وقتی به ایشان رسیدیم، گفتند: «الآن یادم آمد که ۴۸ ساعت است نخوابیدهام و از دیروز تا حالا چیزی نخوردهام!» یادشان میرفت که بخورند و بخوابند؛ شرایط عجیب و غریبی که قابل توصیف نیست. ساعت یک و نیم یا دو کارهای روزمرهشان تمام میشد. به اینها قناعت نمیکردند و تازه رسیدگی به مردم آغاز میشد.
با تمام این تفاسیر، مسجد را هم رها نمیکردند. به ایشان گفته بودند: «در مسجد یک دفتری برای شما درست کنیم که مردم بهنوبت خدمت شما بیایند.» جواب داده بودند: «من دفتر نمیخواهم.» در محراب مینشستند و مردم دور ایشان حلقه میزدند. به شهید شاهآبادی میگفتند: «آقا، یکی با شما کار خصوصی دارد.» میگفتند: «اگر کار خصوصی دارد، بیاید و در گوش من صحبت بکند! من را چرا داخل اتاق میکنید؟!»
راوی: حجتالاسلام سعید شاهآبادی
نظرات