یادم است در سفری که از نجف اشرف برمیگشتیم اینجا بودم و مدتی بود ممنوعالخروج شده بودیم. من هم ممنوعالخروج شدم. سال ۵۷ بود که رفع ممنوعیت من را اعلام کردند و ارفاقی کردند. در آن زمان آقا سعید، آقازاده اخوی شهید ما را گرفته بودند و در زندان بود. این ارفاق در حق آقایان […]
یادم است در سفری که از نجف اشرف برمیگشتیم اینجا بودم و مدتی بود ممنوعالخروج شده بودیم. من هم ممنوعالخروج شدم. سال ۵۷ بود که رفع ممنوعیت من را اعلام کردند و ارفاقی کردند. در آن زمان آقا سعید، آقازاده اخوی شهید ما را گرفته بودند و در زندان بود. این ارفاق در حق آقایان روحانیان ممنوعالخروجی، از جمله شهید محلاتی و چند نفر دیگر از آقایان و ما، باعث رفع ممنوعیت شد و ما رفتیم به مکه و عمره را به جا آوردیم. موقع برگشتن در روزنامهها در هواپیما دیدم که بله، آقا سعید آزاد شده ولی پدرش که مرحوم شهید باشد را گرفتهاند.
رسیدیم به تهران و دیدیم ایشان در کمیته شهربانی زندانی است. پرسیدیم ملاقات با ایشان چطوری است. گفتند به برادرها اجازه ملاقات میدهند. یک روزی رفتیم برای ملاقات ایشان. تمام اخویها و همشیرهها و اخویزادهها بودند و جمعیتی شده بودند برای ملاقات ایشان. بعد از مدتی که ما آنجا صبر کردیم، یکی از همان مأموران آنجا آمد گفت فقط سه نفر میتوانند شهید را ملاقات کنند. از بین آنهمه نفر، مرا انتخاب کرد. چون نشسته بودم و با اینکه موی سفیدی در صورت ما نبود، آن مأمور گفت: «یکی آن پیرمردی که آنجا نشسته، یکی هم خانمشان و یکی هم جمع بچههایش میتوانند ایشان را ببینند.» خانم اخوی به این بنده خدا اصرار کرد که به همشیره بزرگش که از صبح اینجا نشسته، اجازه بدهید ملاقات برود. اما موافقت نکرد.
ما راه افتادیم رفتیم داخل. خانم اخوی به این مأمور پیشنهاد کرد که من بروم و جای خودم همشیرهاش را بفرستم که موافقت کرد. وقتی ایشان بیرون آمد، همشیره را با خودش برداشت و با هم آمدند. دیدیم یک مرتبه مأمور گفت که آقای شاهآبادی ملاقات ندارد. من از همان اتاق حرکت کردم که به این بنده خدا بگویم که چطور شد یک مرتبه دبه درآوردید و اینها، که دیدیم گفت: «فقط و فقط خانواده و بچههایش میتوانند او را ملاقات کنند.»
در همین وقت مقابل اینها رسیدم و گفتم: «شما میگویید منِ پیرمرد ایشان راملاقات نکنم؟» گفت: «بله.» گفتم: «آخر پس چرا من را تا اینجا آوردی؟ حالا با این زحمت فراوان باید برگردم.» گفت: «کاری ندارد. تو را کول میکنم و میبرم.» گفتم: «شما خبر نداری که من سالهاست سوار مرکب قدیمی نمیشوم!» همه افسرها و سرتیپها آنجا ایستاده بودند و خندیدند. من هم بنا کردم عصبانی شدن و ناراحتی کردن و اینها: «خجالت نمیکشید؟ شماها کاری میکنید که پسفردا خودتان هم جایتان اینجا باشد.»
راه افتادم و رفتم جلوی در و استخاره کردم بروم یا نه، که بد آمد. پشت در ایستادم. بعد ازدقایقی دیدم که دو افسر آمدند و گفتند: «حاجآقا، عیبی ندارد. شما بفرمایید.» گفتم: «همشیرهام هم باید باشد.» گفتند: «عیبی ندارد.» برگشتیم آمدیم، دیدیم بله، اخوی را آوردهاند و این بنده خدا هم آنجا ایستاده. تا من رسیدم، بنا کردم عصبانی شدن و داد و فریاد کردن: «باز این نرهخر اینجاست. تو برو گمشو!» اخوی گفت: «داداش ساکت باش.» مأمور گفت: «شما ملاحظه نمیکنید. اگر جناب تیمسار اینجا بود و این حرفها را میزدید، الآن شما را هم اینجا نگه میداشتند.» من عصبانیتم بیشتر شد: «مرتیکه! من این حرفها را زیر لحاف ملانصرالدین نزدم که! همه را علنی گفتم. حالا هم بگو تیمسار بیاید همه حرفها را به خودش بزنم. برو بیرون خجالت بکش.» گفت: «شما مرجع تقلید ما هستید که اینجوری رفتار میکنید.» گفتم: «تو دروغ میگویی. آخر اگر من مرجع تقلید تو هستم، باید حرف من را گوش کنی، نه حرفهای تیمسار را.»
خلاصه اخوی ما را ساکت کرد و به آن افسر هم گفتم که باید بیرون برود. رفت وسط دالان ایستاد. با اخوی صحبت کردیم و او با اینکه خیلی انقلابی بود، گاهی از اوقات خیلی نرم میشد و آرام میآمد. آن روز هم از آن روزهایی بود که نرم بود. گفتم: «بابا تو که اینجا هستی چرا داد و بیداد نمیکنی؟» گفت: «خب من اگر داد و بیداد کنم، تو را هم اینجا نگه میدارند.» ملاقات کردیم و آمدیم بیرون و اخوی الحمدلله مشغول بود و خیلی لطف خدا برنامه داشت تا انقلاب شد.
انقلاب که شد، اخوی به من تلفن کرد که این بنده خدایی که آنجا بود، آمده پیش من و میگوید که من را ببخشید، تو چه میگویی؟ گفتم: «من که حرفی ندارم. شما اگر صلاح میدانی، مضر نیست، کسی را نکشته، آزادش کن. ما رضایت میدهیم پی کارش برود.» آزادش کرد و کاری نداریم. منظورم این است که اخوی خیلی پرتلاش بود، خواب کم داشت. کارهای مختلف قبول میکرد. دنبالش میرفت. شدیداً در کمیته مشغول بود، در برنامههای وزارتخانهها مشغول بود. این طرف میرفت،آن طرف میآمد.
راوی: برادر شهید- آیتالله نصرالله شاهآبادی
نظرات