آخرين سفر: زمان: غروب خونین پنج شنبه/ششم اردیبهشت ماه/سال ۱۳۶۳ هـ.ش. مکان: جبهههای عاشقطلب جنوب، نيزارهای آغشته به خونِ عشاق سيدالشهداء حسين بن علی (سلاماللهعلیه) جزيرهای فراگردش آتش و خون: «مجنون» همزمان با سالروز شهادت امام موسی کاظم (سلاماللهعلیه)، مردی از تبار عشاق اهل بيت، ائمۀ معصومين و اسلام، مردی خستگیناپذير، روحانی مبارز و جان […]
آخرين سفر:
زمان: غروب خونین پنج شنبه/ششم اردیبهشت ماه/سال ۱۳۶۳ هـ.ش.
مکان: جبهههای عاشقطلب جنوب، نيزارهای آغشته به خونِ عشاق سيدالشهداء حسين بن علی (سلاماللهعلیه) جزيرهای فراگردش آتش و خون: «مجنون»
همزمان با سالروز شهادت امام موسی کاظم (سلاماللهعلیه)، مردی از تبار عشاق اهل بيت، ائمۀ معصومين و اسلام، مردی خستگیناپذير، روحانی مبارز و جان برکف و شخصيتی برجسته از مسئولان کشوری، شاگرد و معتمد فرزند بر حق رسولالله(صلواتاللهعلیه)، حضرت امام خمينی(ره) مطابق فرمايش آن حضرت مبنی بر اينکه: «امروز اگر برای حفظ اسلام احتياج باشد که آقايان روحانيون به جبههها بروند و رزمندگان را تشويق نمايند، بايد اين کار را بکنند و انصاف نيست که اين جوانان عزيز ما در آنجا فداکاری کنند و از شما بخواهند که بيایيد و ما را هدايت کنيد و ما مضايقه کنيم» ايشان سنگر مجلس را رها میکنند و مطابق سفرهای بسيار پيشين، عاشقانه به سوی مقدمترين خطوط جبهههای حق عليه باطل، در منطقهای که شديدترين گونۀ نبرد در آن جريان دارد میشتابند؛ جزيرۀ عاشقطلب مجنون. و ايشان مردی است از سلالۀ تقوا و فضيلت، بيگانه با رياست و عاشق شهادت. همان کسی که دائم در دعاهايش از پروردگار خويش عاشقانه طلب می کرد: «اللهم انّی أسئلک أن تَجعَل وَفاتی قَتلاً فی سبيلکَ تَحت رأيتَ نَبيکَ وَ وليّکَ وَ مع أوليائک.»
غروب خونين پنج شنبه/ششم اردیبهشت ماه/۱۳۶۳ است. نمايندۀ دورۀ دوم مجلس، استادزادۀ امام و عضو شورای مرکزی روحانيت مبارز، در جزيرۀ عاشقطلب مجنون است. در مقدّمترين خط جبهه. گلولۀ توپی به زمينی نزديکی ايشان میخورد و ايشان که بارها و بارها تا مرز پيوستن به معبود پيش رفته بود، همان کسی که در دعاهای شبانه مدام برای خويش فيض شهادت میطلبيد، به شهادت رسيد و به لقاءالله پيوست تا برای هميشه جاودان گردد. که امامش گفته: «شهيدان، راستقامتان جاودانۀ تاريخ اند.»
آن بزرگوار خونش را نثار آبياری نهال نورستۀ انقلابی کرد که به خاطرش هفتبار به زندان افتاده بود و پنج ماه را در تبعيد گذرانده بود؛ انقلابی که آن بزرگوار نقشی مؤثر در تداوم راهپيمايیها و تظاهرات قبل از پيروزیاش داشت و جزو کميتۀ استقبال از امامش بود. در جمع شهدای بزرگواری همچون بهشتی،مطهری،باهنر و رجايی به دفاع از دستاوردهای آن پرداخته بود و هميشه از مدافعان راستين ولايت فقيه و خط امامش محسوب میشد. او رفت تا اولين شهيد دومين دورۀ مجلس شورای اسلامی باشد و سند افتخاری برای جامعۀ روحانيت. طلايهدار ۳۱ شهيد مجلس شد تا گوی سبقت را از همرزمان ديرينهاش بربايد.
آخرين سنگر
آخرين سنگر شهيد سعيد ما، نمايندگي دورۀ دوم مجلسشوراي اسلامي بود كه عليرغم عدم تمايلش، به اصرار جامعۀ روحانيت مبارز و حزب جمهوري اسلامي، از سوي آنان و تمامي احزاب و گروههاي اسلامي نامزد ميشود و مردم تهران نيز به پاس خدمات صادقانهاش، او را با اكثريت مطلق آراء در همان مرحلۀ اول، با قريب يك ميليون و دويست هزار رأي، به نمايندگي خود در دومين دورۀ مجلس شوراي اسلامي فرستادند تا بار ديگر ازخدمات پر فيض او بهرهها گيرند. لكن تأكيدات مكرر امام (ره) نسبت به جبهههاي نبرد و رفتن روحانيون به آن خطه از يك طرف، و عشق زايدالوصف خود آن شهيد سعيد به رزمندگان جانبركف از طرف ديگر، ايشان را واميداشت كه بطور مكرر به جبههها برود.
شهيد شاهآبادي كه اصرار زيادي به حضور در جبههها داشت،مرتباً با به دست آمدن كوچكترين فرصتي، رو سوي جبهه ميگذاشت. تعطيليهاي مجلس را حاضر نبود با استراحت بگذراند. حتي اگر يك فرصت دو روزه هم مييافت، در جبههها حضور پيدا ميكرد و آن دو روز را در كنار رزمندگان جبههها سپري مينمود. و بالاخره در يكي از همين دفعات كه جهت سركشي و ديدار با رزمندگان بهجبههها رفته بود، خداوند تبارك و تعالي به وعدۀ خود عمل كرد و او را به درجۀ رفيع شهادت مفتخر فرمود. از آن روزی که شهادت، زينت قامتِ زيبای اسلامشناس بزرگ و مجاهد گرانقدر، حجتالاسلام شهيد شاهآبادي شد، همۀ شيفتگان راستی و رادمردی، به سوگ نشستند؛ جامۀ ماتم پوشيدند و از نهان دل، بر دشمنان نفرين کردند.
من از پيش شما اي دوستان با وفا رفتم
پي ديدار معشوقم، شهيد كربلا رفتم
نداي ارجعي را گفتهام لبيك با جانم
زن و اقوام و فرزندم سپردم بر خدا رفت…
ايشان قرار ميشود كه بمانند براي دعاي كميل و تا شروع دعا يك فرصتي داشتند. هميشه در جبهه مقيد بودند كه بيكار نباشند. اهل اين نبودند كه يك گوشۀ امني بنشينند و عبادت كنند تا دعا شروع شود. آنجا كه ميرفتند، گاهي به همراهان تندي هم ميكردند كه آقا وقت مرا پر كنيد! نگذاريد وقت تلف شود. ولو شده در يك كلانتري كوچك، در يك پاسگاه كوچك، در يك سنگري كه سه تا پاسدار هست من بروم و با آنها صحبت كنم. بروم هدايايي كه آوردم بدهم و آنها را ببوسم. متقابلاً آنها ميخواهند ابراز احساسات و علاقهاي بكنند.
خودروی تويوتايي بوده كه ميخواستند ايشان را ببرند دعاي كميل. منتها يك فرصت يك ساعته و يك ساعت و نيم بوده. يك هواپيماي جنگي عراقيها را رزمندگان در منطقهاي كه در تيررس دشمن بوده است، منهدم كرده بودند. ايشان ميروند قسمت اول هواپيمايي كه سقوط كرده بوده را نگاه ميكنند و بعد با اصرار پياده حركت ميكنند به طرف محل دورتر كه قسمت دوم هواپيما آنجا بوده است. تقريباً هوا هم گرگ و ميش شده بود و نسبتاً تاريك شده بود. قسمت دوم هواپيما در حال سوختن بود. حدود ده دقيقه بعد برميگردند، امّا هنوز به قسمت اول نرسيده بودند كه خمپارهاي شليك ميشود و همه ميخوابند زمين. امّا شهادت يك هديۀ خداوندي بوده كه نصيب شهيد شاهآبادي شده بود. او بود كه بايستي پاداش و اجر ايثارها، تلاشها، زندانها، شكنجهها و مبارزاتي كه در طول زندگي سراسر اخلاصشان كرده بود را ميگرفت.
مرگي غير از شهادت زيبندۀ ايشان نبود. زيبندۀ كسي نبود که همۀ عمرش را در حال دويدن و تلاش بود که در بستر بميرد. خداوند او را در بين آن جمع گلچين ميكند و انشاءالله ما بتوانيم رهروي آن شهيد باشيم. درسهاي آن شهيد را در طول زندگي فرا راهمان بدانيم و تلاش بكنيم به اينكه آنطور كه او تلاش ميكرد و قدم برميداشت زندگي كنيم.
بزرگترين درسي كه از آن شهيد ميتوانيم بگيريم اخلاص و خلوص و براي خدا كاركردن است. دوري از ريا و خودنمايي، همه چيز را خدا ديدن، بدون هيچ گونه تعلّقي براي مدح…
همسر ايشان در بخشي از خاطرات ايشان ايگونه ميگويد: ميآوريد تو خونه من ديگه خوابم نميبرد.»
و بعد با شوخي به ايشان گفتم: «بهتر است هرجا كه تا ساعت ۳ ـ ۲ شب هستيد همان جا باشيد. چون صبحم كه زود ميخواهيد برويد بيرون!»
آقاي شاهآبادي پرسيد: «پس من كي بيايم خانه تا شما راضي باشيد؟ ساعت ۱۲ شب خوبه!»
گفتم: «بله!»
از آن موقع به بعد هر شب رأس ساعت ۱۲ شب خانه بودند. پيش خودم گفتم اي كاش زودتر اين حرف را ميزدم. بعداز شهادت ايشان يك روز آقاي دكتر منافي گفت كه ما تعجب كرديم چطور حاج آقا شاه آبادي ساعت ۱۲ ميرود خانه. ميگفتند كه اگر ۱۲ نروم، خانمم من را راه نميدهد.
شبي كه ميخواستند فردا بروند جبهه و بعدش هم شهيد شدند، فقط همان شب بود كه زود آمدند. ايشان قرار بود به اتفاق آقا مسعود، پسرش به جبهه بروند. ولي از فرودگاه زنگ زدند به ايشان كه پرواز جلو افتاده است. من داشتم به ايشان كمك ميكردم تا سريعتر وسايلشان را جمع كنند، كه گفتند: «يقين من ميخواهم در اين سفر شهيد شوم كه شما اين دفعه يك احترام خاصّي براي من قائليد.»
گفتم: «شهادت كه خيلي خوب است. خدا قسمت ما هم بكند.»
ايشان رفتند سمت ماشين. من هم قرآن بردم و گفتم: «شما هميشه ما را با خودتان همه جا ميبريد غير از جبهه!»
گفتند: «اگر بدانم دوست داريد از اين به بعد شما را هم با خودم ميبرم.»
گفتم: «بله! خيلي دوست دارم.»
فرداش به من زنگ زدند و گفتند چند روزي بيشتر ميمانند. ايشان يك كلاس عربي روزهاي شنبه داشتند و درس ميدادند. گفتم: «اشكالي ندارد ولي براي روز شنبه و كلاس عربي خودتان را برسانيد.»
گفتند« اگر بشود ميآيم!»
كه بعد رفتند لب خط و اين اتفاق افتاد.
آري خفته بود. سالهاست كه در آرزوي خفتن در اين خاك در نيايشش آرزويش را داشت. سالها بود كه ميگفت يا رب شهادت را نصيب من كن. يا رب نگذار من در بستر بيماري و آلوده به گناه نزد تو بيايم و شرمسار تو شوم. يا رب وقتي مرا به نزد خو بخوان كه ارزشش را داشته باشم. كه در اندازه بندگي تو باشم. كه بتوانم مجنون وار در جزيزه مجنون به درگاه تو جلوس پيدا كنم. كه لياقت اين حضور را داشته باشم. اين سعادت را از من مگير كه وقتي به ضيافت تو ميآيم خندان بيايم. با چهرهاي روشن و نگاهي شادمان از اين حضور عارفانه در كنار معبود.
نظرات