یک بار هم زمانی که خود اخوی زندانی بودند ما به ملاقاتشان رفتیم، دیدم دندان ایشان افتاده است. همسر اخوی وقتی این وضعیت را دید، پرسید: «دندانتان را دادهاید درست کنند؟» حاج آقا مهدی گفتند: «بله.» مدتی بعد خانم برادرمان به ما زنگ زد و خبر داد که ایشان امشب از زندان آزاد میشوند. ما […]
یک بار هم زمانی که خود اخوی زندانی بودند ما به ملاقاتشان رفتیم، دیدم دندان ایشان افتاده است. همسر اخوی وقتی این وضعیت را دید، پرسید: «دندانتان را دادهاید درست کنند؟» حاج آقا مهدی گفتند: «بله.» مدتی بعد خانم برادرمان به ما زنگ زد و خبر داد که ایشان امشب از زندان آزاد میشوند. ما هم از خوشحالی، چفت و بست خانهمان را کنترل نکرده، به دیدار حاج آقا مهدی رفتیم که همان شب دزدها به خانه دستبرد زدند که از فرط شادی ناشی از آزادی اخوی گفتیم: «فدای سر ایشان، اصلاً مهم نیست.» در لحظه دیدار از حاج آقا مهدی پرسیدیم که «هنوز دندانتان را درست نکردهاید؟» ایشان کلی خندیدند. بعد معلوم شد که آن روز، دندان ایشان در هنگام شکنجه ددمنشانه مأموران رژیم، شکسته شده بوده و به ما هیچ چیز نگفتهاند.
حاج آقا مهدی با آن روح بلندی که داشتند، از درون انسان راحتی بودند و با همه سختیها و شدائد کنار میآمدند. در مقابل بزرگترین بلایا، فقط به خدا توکل میکردند. اوایل انقلاب پسرشان مجید که نوجوان بود، دچار حمله شد و فوت کرد. اخوی بعد از تشییع جنازه پسرشان از فامیل خداحافظی کردند و گفتند بیرون شهر سخنرانی دارم و باید بروم. تمامی فعالیتهایشان فقط برای خدا بود. میگفتند این بچه را خدا به ما داده و حالا هم خودش از ما گرفته است.
راوی: حشمتالشریعه شاهآبادی – خواهر شهید
نظرات