چو باد در پی‌اش افتم، چو گَرد بگریزد

چو باد در پی‌اش افتم، چو گَرد بگریزد
13 اردیبهشت 1402
48 بازدید

يك شب كه به خانه ما آمده بودند، پاسداری كه با ایشان بود خوابش برد. پدر بچه‌ها به‌شوخی بیدارش کرد و گفت: «بلند شو که دارند حاج‌آقا را ترور می‌کنند.» یک شب دیگر هم كه آمد، باز خوابید. همسرم از حاج‌آقا پرسيد که شما پاسدار ايشان هستید یا ایشان پاسدار شماست؟ حاج‌آقا خندید و گفت: […]

يك شب كه به خانه ما آمده بودند، پاسداری كه با ایشان بود خوابش برد. پدر بچه‌ها به‌شوخی بیدارش کرد و گفت: «بلند شو که دارند حاج‌آقا را ترور می‌کنند.» یک شب دیگر هم كه آمد، باز خوابید. همسرم از حاج‌آقا پرسيد که شما پاسدار ايشان هستید یا ایشان پاسدار شماست؟ حاج‌آقا خندید و گفت: «گناه دارند این جوان‌ها. از صبح می‌آیند دنبال ما و خسته می‌شوند.» و از ته دل می‌گفتند: «بگذارید بخوابند.» حاج‌آقا می‌گفتند: «ما به خدا پاسدار نمی‌خواهیم و نيازي نيست. خودم پایش بیفتد، همین نعلین‌ها را می‌گذارم زیر بغلم (همین کار را می‌کرد)، عبا را تا می‌کنم، می‌دوم که هیچ کس به گَرد من نرسد. حاضرم مسابقه بدهم.» ماشاءالله خيلي فرز بودند، اما به خاطر انفجار 72 تن حزب جمهوری ضرورت بود محافظ داشته باشند.

راوی: خانم جزایری

برچسب‌ها:, , , ,