یک بار هم در مسیری که به منزل ایشان میآمدم، ساواک مرا گرفت. خیلی هم اعلامیه همراه من بود. خاله ایشان، که خدا رحمتشان کند، یک مبارز بینظیر سیاسی و خیلی زِبل بودند. من هم تقریباً با راضیه خانم ارتباط داشتم و در این زمینه یک چیزهایی یاد گرفته بودم؛ مثلاً اینکه چهجوری از دست […]
یک بار هم در مسیری که به منزل ایشان میآمدم، ساواک مرا گرفت. خیلی هم اعلامیه همراه من بود. خاله ایشان، که خدا رحمتشان کند، یک مبارز بینظیر سیاسی و خیلی زِبل بودند. من هم تقریباً با راضیه خانم ارتباط داشتم و در این زمینه یک چیزهایی یاد گرفته بودم؛ مثلاً اینکه چهجوری از دست ساواک دربروم، چهجوری کلک بزنم، یک روز که ساواک مرا در مسیر گرفت، شروع کردم به گریه کردن و ننه من غریبم درآوردن که «من بچه هستم، این حرفها چیه؟!» ساواک گفت: «چادرت را باز کن.» گفتم: «شما نامحرم هستید، مامانم اجازه نمیدهد من چادرم را پیش نامحرم کنار بزنم.»
بعد آنها فکر کردند، گفتند اگر مبارز باشد، رفتار مبارز اینقدر بچهگانه نیست. خلاصه فیلمی بازی کردم که اصلاً هیچچیز همراه من نیست، در حالی که کلی اعلامیه همراهم بود و شکر خدا جان سالم از این قضیه به دَر بردم. خیلی حساسیت بود به اینکه کسی موقع حمل اوراق کفش کتانی نپوشد. کم و بیش من رعایت میکردم. به طور اتفاقی آن روز مانتو نپوشیده بودم، بلوز و شلوار پوشیده بودم. کفشم اسپرت بود. اینها به تیپ چادری اسپرت شک میبردند، میگفتند اینها حامل اطلاعیه و نوار و غیره هستند. تفتیش میکردند. به هر حال نحوه آشنایی ما به این شکل بود، اما من تا این موقع از عمرم، با یکچنین کسی با چنین شخصیتی آشنا نشده بودم و ایشان ویژگیهای خاصی داشتند.
راوی: عروس شهید – خانم خسروی
نظرات