يك شب حکومت نظامی بود، وثوق آمد گفت: «نمیگذارم نماز بخوانید.» شهيد شاهآبادي گفت: «آنکه اربابت است نمیتواند این کار را بکند، تو که یک نوکر پیش پا افتاده هستی چه ميگويي؟» یعنی کسی که برای شهادت آماده شد، از کسی جز خدا نمیترسد. ایشان فقط در مقابل ضعفا و فقرا تنش میلرزید و فقط […]
يك شب حکومت نظامی بود، وثوق آمد گفت: «نمیگذارم نماز بخوانید.» شهيد شاهآبادي گفت: «آنکه اربابت است نمیتواند این کار را بکند، تو که یک نوکر پیش پا افتاده هستی چه ميگويي؟» یعنی کسی که برای شهادت آماده شد، از کسی جز خدا نمیترسد. ایشان فقط در مقابل ضعفا و فقرا تنش میلرزید و فقط از خدا میترسید؛ چون برای شهادت آماده بود. گفت: «باید نمازمان را بخوانیم، سخنرانمان هم سخنرانیاش را بکند. بعد هر کاری میخواهید بکنید، بکنید.» آقای فومنی رفت منبر، پلیس آمد گفت: «بیا پایین.» گفت: «نمیآيم. اگر میخواهید، من را بزنید تا صحبتم تمام بشود.»
صحبت که تمام شد، من به عنوان خادم مسجد راه افتادم که وسیلهها را جابجا کنم. رسیدم جلوی آقای فومنی. یک دفترچه داشت، داد دست من. من دفترچه را قایم کردم. آمدم پشت یکی از پشتیها گذاشتم که یادم رفت بعد بروم بردارم. این دفترچه اگر میرفت کلانتری و میدیدند، خیلی اسمها داخلش بود. از آنجا آقا یکراست رفت زندان و آقای فومنی هم رفت زندان.
شعار مرگ بر شاه آنجا بود. وقتی که آقا از در مسجد آمدند بیرون، سرهنگ و رئیس کلانتری ایستاده بودند. چون من به عنوان خادم آخرین نفر بودم، آقا به رئیس کلانتری فرمودند: «سرهنگ خوب از ما پذیرایی کردید. این چند وقت ما نبودیم، با آهن و توهن از ما پذیرایی کردید.» منظورش همان تیر و تفنگ بود. سرهنگ در مقابل ابهت آقا گفتند: «آقا ببخشید، من مأمورم.» فرمود: «مأمور کی هستی؟ امام حسین یا یزید؟» چون خدا اگر خواسته باشد کسی را حفظ کند، خود ایشان می فرمودندکه خدا فرموده دل دست من است، اگر به خاطر من در اتاق دشمنت بروی که دشمن من هم هست، دل آن دشمن را برمیگردانم.
راوی: مهدی نیساری
نظرات