در تنگنای غروب و با وجود صدای غرش توپهای دشمن که در اطراف ما به زمین میخورد، صحنهای ایجاد شد که بد نیست در این خاطرات ضبط شود. وقتی ایشان را در عبا گذاشتند، یک طرف را آقای چمران و طرف دیگر را فرزندشان گرفتند و حرکت کردیم. تقریباً هوا تاریک بود و خیلی ناراحت […]
در تنگنای غروب و با وجود صدای غرش توپهای دشمن که در اطراف ما به زمین میخورد، صحنهای ایجاد شد که بد نیست در این خاطرات ضبط شود. وقتی ایشان را در عبا گذاشتند، یک طرف را آقای چمران و طرف دیگر را فرزندشان گرفتند و حرکت کردیم. تقریباً هوا تاریک بود و خیلی ناراحت بودیم. با اینکه از برادرهای پاسدار دو نفر همراه ما بودند، ما راه را گم کردیم و در میان نیزارها نمیدانستیم به کدام جهت باید حرکت کنیم. گلولههای توپ هم گاه و بیگاه به کنارمان میخورد که اجباراً مجبور شدیم یکی دو بار جسد را روی زمین بگذاریم و روی زمین بیفتیم.
پس از اینکه مدتی در نیزارها از این طرف به آن طرف حرکت کردیم، متوجه شدیم که ما درست در جهت نیروهای دشمن در حرکت هستیم و درست در جهتی میرویم که گلولههای توپ عراق از همان طرف شلیک میشد. حالت خاصی در روحیه هر یک از دوستان بود. من فرزند ایشان را زیر نظر داشتم. آن جوان بسيار متأثر و آشفته بود و به خاطر اينكه چند بار ما مجبوراً شهید شاهآبادی را روی زمین گذاشتیم، با ناراحتی داد میزدند: «چرا زمین میگذارید؟!» و خودش حرکت میکرد. آقای چمران را در نظر داشتم که رشید و شجاعانه ما را راهنمایی میکردند که با توجه به گلوله هایی که از سمت دشمن میآید ما جهت را تغییر دهیم و در جهت عکس گلولهها حرکت کنیم.
راوی: محمدابراهیم ودادی
نظرات