اگرچه بار اول نیست که به موزۀ عبرت میآیم، حال و هوای بار اولی که به اینجا آمدم را فراموش نمیکنم. آن قسمت از زندان که زندانی وارد میشود، وسایلش را میگیرد و وارد میشود، بار اول، این صحنه خیلی برایم صحنۀ زندهای بود. لحظهای که احساس میکنیم یک روحانی وارد اینجا میشود، لباسهایش را […]
اگرچه بار اول نیست که به موزۀ عبرت میآیم، حال و هوای بار اولی که به اینجا آمدم را فراموش نمیکنم. آن قسمت از زندان که زندانی وارد میشود، وسایلش را میگیرد و وارد میشود، بار اول، این صحنه خیلی برایم صحنۀ زندهای بود. لحظهای که احساس میکنیم یک روحانی وارد اینجا میشود، لباسهایش را میگیرد، لباس زندانی به تن میکند و به سلولش میرود. ما در ذهنمان این صحنه را بارها و بارها، تداعی میکردیم، اما با تصاویر دیگری. وقتی اصل آن تصاویر را میبینیم و با حرفها و تصاویر قبلی مطابقت میدهیم، جنس آنها خیلی فرق میکند.
سلول انفرادی هم حال و فضای خودش را دارد. نمیدانم. یک روز یک نفر بیاید و امتحان بکند. شنیدم که در زندان قصر، از دوستان هنرمند خواسته بودند که یک شب در این سلولها بخوابید، در را هم ببندید، مانند زندانیها با شما رفتار بکنند تا قلمتان بیاید و دربارۀ این حال بنویسید. آدم اگر میخواهد حسی را بیان کند، حداقل باید پنج دقیقه در آن حس قرار بگیرد. ما که به این صورت اینجا قرار میگیریم نمیتوانیم آن حس را درک کنیم.
امام در سال 57 یک جملهای گفتند: «گذشت آن زمانی که یک پاسبان بر ما حکومت میکرد.» ترس دیدن پاسبان را من هنوز یادم است. یک بار وقتی ساواک به خانۀ ما ریخت، برادرم، آقا وحید، کوچک بود. معمولاً بچهها برای هر چیزی اسمی خاص میگذارند. آقا وحید هم اینگونه بود. هنوز زبان باز نکرده بود و هر چیزی را با اسمی خاص خودش صدا میکرد. به آقاجون میگفت مهنایی. حالا مهنایی از کجا آمده بود، معلوم نبود. اصلاً این بچه آنقدری نبود که زبان باز کرده باشد و چیزی گفته باشد. ولی وقتی پلیس وارد خانه شد، این بچه زانوهای اینها را گرفت، گفت: «باز اومدید مهنایی من رو ببرید؟» این صحنه را من هیچوقت از یاد نمیبرم.
ما به مادر پدرم یوماجون میگفتیم. یوما هم در عربی به معنای مادر است. همسر اول مرحوم آیتالله شاهآبادی بزرگ بود. در فراق پدرم بسیار گریه کرد. بسیار گریه کرد. پیرزن فرتوتی بود. از هر دو چشم بر اثر همین گریهها نابینا شد. در خانۀ ما افاف بود. در زمان خودش خیلی جدید بود. وقتی سفرۀ غذا پهن میشد، یوماجون نمیآمد. میگفت: «مهدی من بیاد، من غذا میخورم.» شروع میکرد به گریه کردن. با گریۀ او همۀ ما گریهمان میگرفت. اصلاً غذا از دهن میافتاد. آقا وحید افاف را برمیداشت شروع میکرد با آقاجون تلفنی صحبت کردن.
خیلی این فضا محزون بود. شاید بخش زیادیاش به این خاطر بود که ما نمیدانستیم آقاجون اکنون کجا هستند. نمیدانستیم چه اتفاقی میافتد. یک بار ایشان 64 روز زندان بودند. عین 64 روز هیچ خبر نداشتیم که اسمشان کجاست. در هیچجا اسمشان هم نبود. سال 57 خودمان یک بار بهشت زهرا (سلاماللهعلیها) رفتیم. آنجا میگفتند جنازههای ناشناخته میآورند و دفن میکنند. یک جنازۀ خیلی سوخته دیدیم که هر کسی چیزی میگفت دربارهاش. یکی میگفت شکنجهاش کردهاند. یکی میگفت در آتشسوزی سوخته است. جنازۀ بیصاحبی بود. در آن کوران انقلاب، برای پیدا کردن ایشان تا مرز تختهای غسالخانهها میرفتیم. گفتن اینها برایم اولین بار است. بر سر زبانم نمیگردد.
خیلی رژیم سفاک بود. بابت همهچیز میزدند. آقاجون چند بار شناسنامۀ المثنیشان گم شده بود و شناسنامۀ دیگری گرفته بودند. مأمور داخل خانه آمده بود و میان کتابها شناسنامه را پیدا کرده بود. طرف آنقدر بیسواد بود، پدرم را میزد و میگفت: «تو چرا چند تا شناسنامۀ المثنی داری؟» پدرم میگفت: «خب گم شده بود. رفتم شناسنامۀ المثنی گرفتم. الان شما آمدی و پیدا کردی.» مأمور میگفت: «نه! بعدیاش میشود المثلث! بعدی میشود المربع! چند تا المثنی نمیشود!» پدرم را کتک میزد و این حرفها را میزد. کتاب شیخ بهایی را جلوی چشم ما از خانه بردند. آقاجون را میزدند و میگفتند: «تو بهایی هستی؟!» طرف فرق شیخ بهایی و بهائیت را نمیدانست.
س: پدرتان را جلوی شما میزدند؟
زدن پدرم در خانه را ندیدم. ولی پدرم میگفتند: «بابت کتابی که از خانه برده بودند، مرا در زندان میزدند.» البته زدن در حضور خانواده را آیتالله ربانی شیرازی شاهدند. آنقدر جلوی زن و بچهاش ایشان را زدند که از گوششان خون آمد.
س: پدرتان از این زندان هم خاطرهای برای شما گفته بودند؟
تصویر متفاوتی از زندانها در ذهن ما بود. سنم هم اقتضا نمیکرد. بله. اینجا به عنوان مجموعهای که از همه جا خیلی ترسناکتر بود، بارها ازش یاد کرده بودند. در صحبتهای ایشان تصویری از اینکه سلول انفرادی در اینجا بوده یا زندان قصر، نداشتم. هم سنم اقتضا نمیکرد، هم اینکه برای ما این چیزها خیلی تفاوت نمیکرد. زندان برای ما که بیرون بودیم زندان بود. ولی وقتی به زندان قصر میرفتند، خانواده آرامش پیدا میکرد. همین که میفهمیدیم در زندان قصر هستند تفاوت داشت. ولی وقتی اینجا میآمدند، از وقتی که دستگیر میشدند تا به زندان قصر بروند، در این دوره پاتوق ما اینجا بود. بیشتر ترس همین جا بود، اتفاق هم همین جا بود. هر اقدامی، تجمعی، التماسی یا حرکتی، کم و زیاد، همین جا میکردیم. اینکه مادر ما را برمیداشت و با خودش میآورد، یک دلیلش این بود که حالا با این بچهها چه کار باید بکند؟ کسی نبود نگهشان دارد. اما یک بخشش این بود که مادرم خودش این صحنه را یک صحنۀ مبارزه میدانست.
یک گروهی از آدمها که ابتداییترین مسائل انسانی را نمیفهمند، خشنترین رفتار را دارند، قدرت اینچنینی هم دارند، این هم ابزارهایشان است. هنوز هم که هنوز است، وقتی در اینجا یا فیلمها، درِ بند و سلول بسته میشود، خوفش ما را که بچه بودیم و هیچکدام از این صحنه را ندیدیم میگیرد. اما ایشان بنای اینکه بنشیند کامل حادثههای اینجا را تعریف بکند نداشت. اتفاقاً به نقشی که ایشان در زندانها داشت بیشتر خاطره داریم؛ نقش ایشان در زندان قصر، در دعوای گروههای سیاسی، آشتیکنان و مانند اینها. خاطراتی هم که دیگران میگویند و این فضا را تجربه کردهاند، بیشتر از همین جنس است. ولی به هر حال سلولهای انفرادی، کم یا زیاد، برای ما روشن نیست. خودشان هم پیش نیامد که بگویند. شاید اگر مادرم بود، اطلاعات بیشتری میتوانست پیدا کند. اما به هر حال سخت است.
نظرات