یک شب ساعت نزدیک سه و نیم بود، آقا تازه خوابشان برده بود که زنگ زدند و گفتند حاج آقا هستند؟ من گفتم: هستند اما تازه خوابیدند و الآن موقعی نیست که…. هنوز حرفم تمام نشده بود که خودشان جلوی در آمدند و آن آقا را به پایین بردند و از ایشان پذیرایی کردند. ایشان […]
یک شب ساعت نزدیک سه و نیم بود، آقا تازه خوابشان برده بود که زنگ زدند و گفتند حاج آقا هستند؟ من گفتم: هستند اما تازه خوابیدند و الآن موقعی نیست که…. هنوز حرفم تمام نشده بود که خودشان جلوی در آمدند و آن آقا را به پایین بردند و از ایشان پذیرایی کردند. ایشان حاضر نبودند حتّی یک ذره از زندگی ما از مردم بهتر باشد. همیشه میگفتند: «باید زندگی من آنقدر سطحش پایین و عادی باشد که وقتي هر نداری به خانۀ ما میآید و زندگی ما را میبیند غبطه نخورد و بگوید ما زحمت کشیدیم و جوانهایمان را دادیم، حالا آقایان استفاده میکنند و در ناز و نعمت بهسرمیبرند و بزرگی میکنند!»
راوی: همسر شهید
نظرات