وقتی در مجلس اعلام نیاز به نیروی جبهه کرده بودند، حاجآقا گفته بودند من 48ساعت وقت دارم و میتوانم بروم. چون مجلس در این مدت تعطیل بود. اما بعد از این 48ساعت کلاس داشتند؛ کلاسهای تحقیق و برنامههای دیگر که باید بعد از این به آن کلاسها میرسیدند. شهید شاهآبادی از آن جا به من […]
وقتی در مجلس اعلام نیاز به نیروی جبهه کرده بودند، حاجآقا گفته بودند من 48ساعت وقت دارم و میتوانم بروم. چون مجلس در این مدت تعطیل بود. اما بعد از این 48ساعت کلاس داشتند؛ کلاسهای تحقیق و برنامههای دیگر که باید بعد از این به آن کلاسها میرسیدند.
شهید شاهآبادی از آن جا به من زنگ زدند و گفتند: «جبهه روحانی ندارد و به من نیاز دارد. باید آنجا باشم.» مقداری هم هدایا برای رزمندههای خط مقدم برده بودند؛ همۀ آنها را بوسیده و هدایا را به آنها داده بودند. صبح که میخواستند به لب مرز بروند، به من زنگ زدند و گفتند: «کاری کنید که بیشتر بتوانم بمانم. برنامهها و زمان کلاسهای من را عقب بیندازید. به همه بگویید اینجا به من نیاز دارند و باید اینجا باشم. اما کارها را خودتان انجام بدهید که نبودن من مشخص نشود.»
کلاس تحقیق را که شنبه داشتیم دوست داشتم. خودم هم در آن کلاس حضور پیدا میكردم. صبح پنجشنبه این را به من گفتند و خودشان لب خط رفتند. بعد هم که از جریزۀ مجنون برگشتند آن حادثه برایشان پیش آمد.
راوی: همسر شهید
نظرات