آنقدر باحوصله با بچهها صحبت میکردند و آنقدر باعاطفه بودند که میدیدیم در هر کلامشان چند درس وجود دارد؛ هم درس اخلاق، هم درس ایمان و هم درس شجاعت و فراست. متحیر میشدیم که چطور بدون فکر قبلی این حرف ادا شد و حالا چگونه باید با ایشان زندگی کنم که روح ایشان را آزرده […]
آنقدر باحوصله با بچهها صحبت میکردند و آنقدر باعاطفه بودند که میدیدیم در هر کلامشان چند درس وجود دارد؛ هم درس اخلاق، هم درس ایمان و هم درس شجاعت و فراست. متحیر میشدیم که چطور بدون فکر قبلی این حرف ادا شد و حالا چگونه باید با ایشان زندگی کنم که روح ایشان را آزرده نکنم. حاجآقا با بزرگترها نوعی صحبت میکردند و با کوچکترها نوعی دیگر.
صبح بچهها را برای نماز صدا میزدند، نه به شکلی که به آنها تحمیل کنند، بلکه طوری میگفتند که بچهها خودشان با عشق نزدیک آقاجونشان میآمدند. دعاهای مستحب را به آنها آموخته بودند. همیشه بعد از نماز این دعاها را میخواندند. تمام دعاهای ماه رجب و شعبان را میخواندند. اگر بچهها نمیرسیدند یا نبودند که بخوانند، خودشان با صدای بلند شروع میکردند به خواندن. اگر احیاناً من گرفتار بودم، نزدیک آشپزخانه میآمدند و این دعا را میخواندند که من هم استماع کنم و مستفیض شوم.
راوی: همسر شهید
نظرات