آخرین‌ها

آخرین‌ها
9 اردیبهشت 1402
58 بازدید

یک ساعت مشخصی قرار بود به جبهه بروند. اين بار پسرشان، آقامسعود، را هم با خودشان می‌بردند. آن ساعتی كه قرار بود بروند كمی جلوتر افتاده بود. زنگ زدند به ايشان كه پرواز جلو افتاده. اين شد که كمی كارهايشان به هم خورده بود. پاسدارشان هم نيامده بود و من دور و برشان راه می‌رفتم […]

یک ساعت مشخصی قرار بود به جبهه بروند. اين بار پسرشان، آقامسعود، را هم با خودشان می‌بردند. آن ساعتی كه قرار بود بروند كمی جلوتر افتاده بود. زنگ زدند به ايشان كه پرواز جلو افتاده. اين شد که كمی كارهايشان به هم خورده بود. پاسدارشان هم نيامده بود و من دور و برشان راه می‌رفتم تا كمكشان كنم. يك آن گفتند: «يقين دارم اين دفعه می‌خواهم شهيد شوم، ‌شما يك احترام دیگری به من می‌گذاريد، يك طور خاصی مواظب من هستيد.» گفتم: «نه. اين‌طور نيست. از كجا معلوم كه اين‌جوری شود؟ شهادت خيلی خوب است. خدا قسمت ما هم بكند. ما خودمان هم می‌خواهيم كه شهيد شويم.» ناگهان ديدم ايشان اصلاً منتظر آمدن پاسدارشان نیستند. داخل حياط رفتند و ماشين را روشن كردند. رفتم پايين و قرآن را بردم. حاج‌آقا پياده شدند، قرآن را بوسيدند و آماده شدند كه بروند. حال عجیبی داشتم. با يك حالت خاصی گفتم: «شما گاهی وقت‌ها ما را به جاهايی می‌برديد. حالا خودتان تنهايی داريد می‌رويد. خب ما را هم ببريد.» گفتند: «شما اگر اين مسافرت‌های ما را دوست داريد، از اين به بعد هر جا خواستم بروم برنامه‌ريزی می‌كنم كه شما هم باشيد.» گفتم: «بله، ما خيلی دوست داريم.» و رفتند.

قرار بود 48 ساعت آنجا باشند. زنگ زدند و گفتند: «در جبهه كمبود روحانی دارند. خيلی دوست دارم كه چند روزی بيشتر اينجا باشم. اگر شما می‌توانيد، كار ما را طوری تنظيم كنيد كه من بتوانم چند روز بيشتر اينجا بمانم.» ‌حاج‌آقا يك كلاس عربی داشتند. ما هم جزو شاگردان آن كلاس بوديم. گفتم: «عيب ندارد. ولی آن كلاس برای خودمان است. خيلی دوست داشتم كه خودتان را برای شنبه به آن كلاس برسانيد.» گفتند: «اگر بشود، می‌آيم. ولی خيلی دوست دارم بيشتر در جبهه باشم. گمان نمی‌كنم به اين زودی بتوانم بيايم.» بعد آن تلفن بود كه می‌خواستند به خط مقدم بروند و هدايايی را برای آن سنگرنشين‌ها ببرند، كه رفتند و اين اتفاق افتاد و شهيد شدند.

راوی: همسر شهید

برچسب‌ها:, , ,