چو باد در پیاش افتم، چو گَرد بگریزد
13 اردیبهشت 1402
يك شب كه به خانه ما آمده بودند، پاسداری كه با ایشان بود خوابش برد. پدر بچهها بهشوخی بیدارش کرد و گفت: «بلند شو که دارند حاجآقا را ترور میکنند.» یک شب دیگر هم كه آمد، باز خوابید. همسرم از حاجآقا پرسيد که شما پاسدار ايشان هستید یا ایشان پاسدار شماست؟ حاجآقا خندید و گفت: […]