پول ندادید، نان نداریم!
12 اردیبهشت 1402
يادم هست وقتی در فشم برای سفر تبلیغی بودیم، يكی از بستگان من (دایی من) بعد از تعطيلات، روز شنبه میخواست برگردد سر كارش. پدر از او خواست بماند تا فردا به اتفاق بروند نانی كه از دو روز قبل سفارش داده بود به روستای دورتر، كه شش كيلومتر فاصله داشت، با هم بياورند. دایی […]