آخرینها
یک ساعت مشخصی قرار بود به جبهه بروند. اين بار پسرشان، آقامسعود، را هم با خودشان میبردند. آن ساعتی كه قرار بود بروند كمی جلوتر افتاده بود. زنگ زدند به ايشان كه پرواز جلو افتاده. اين شد که كمی كارهايشان به هم خورده بود. پاسدارشان هم نيامده بود و من دور و برشان راه میرفتم […]