سعید شاهآبادی
اسناد ساواک را که ورق میزنیم، نامهای توجهمان را به خود جلب میکند؛ نامهای که «شهید آیتالله شاهآبادی» از تبعیدگاه خود، شهرستان بانه، خطاب به پسر بزرگش نوشته است. دلتنگی را میتوان در این نامه دید، اما بیشتر از دلتنگی، صلابت و استواری مشاهده میشود. ایمان نهفته در تکتک جملات این نامه، شورانگیز و غرورآفرین […]
گاهی از آزادی تا اسارت بعدی، یک زمان بسیار کوتاه میگذشت. در همان مدت کم، ایشان عنصری فعال بودند که خودشان را وقف مبارزه علیه ظلم کرده بودند. اگرچه گاهی اوقات میگفتند: «ما آن موقع که مبارزه میکردیم، میدانستیم پیروزی در کار است و وعدۀ خدا حق است؛ ولی باور نمیکردیم پیروزی به این زودی […]
ایشان اگرچه از شكنجه شدنشان تعریف نمیكرد، ما از ایشان میخواستیم. گفتند این داستان را برایت میگویم، نه از لحاظ اینكه شكنجه شدم و بخواهم صحنه شكنجه خودم را تعریف كنم، بلكه فلسفه و هدف دیگری دارم. كابل برق را داده بودند دست من و میگفتند: «بزن به بدن خودت» و من را از نظر […]
زماني كه پدر دستگير ميشدند و از ايشان بيخبر بوديم، هفتهها و ماهها طول ميكشيد. گاهي اوقات آزادي تا دستگيري بعدي به 48 ساعت هم نميرسيد! برادر ديگرمان، آقا وحيد، كه الان برادر عزيز من هست، در سال 57 و 58 سهچهارساله بود. ايشان گوشي افاف را برميداشت، مثل تلفن با آقاجانش خيالي حرف ميزد. […]
از روستاهای ديگری كه ايشان فعال بودند روستای جابان، اطراف دماوند، و روستای فشم بودند. مشكلاتی در اين روستا بر اثر تبليغات رژيم وجود داشت. به خاطر دارم اوايل ورودمان به فشم با مشكل مواد غذايی مواجه شديم و نمیتوانستيم نان تهيه كنيم. همانطور که ميدانيد در روستا مردم برای خودشان نان تهيه میكردند و […]
حاجآقا دوست داشتند اسامی ائمه را روی بچهها بگذاریم. اما من دوست داشتم اسمهايی که از بچگی در ذهنم بود را روی بچهها بگذارم. ایشان هم با من مخالفت نمیکردند. مثلاً سعید را ایشان محمدعلی گذاشته بودند، چون اسم پدرشان محمدعلی بود. تا چند وقت هم محمدعلی بود. اما دیدم همۀ پسرها و برادرها اسم […]