قلب رقیق
30 اردیبهشت 1402
یادم است یک دفعه با ایشان به تبریز رفته بودیم. ایشان یک اُپل سفیدرنگ داشتند. آمده بودیم پایین که چیزی بخوریم. من همینجوری دستم را گذاشته بودم به در ماشین. شهید شاهآبادی آمدند و گفتند سوار شوید تا زود برویم و در ماشین را بستند. چهار تا انگشتم لای در ماند. هر کاری کردیم در […]