آشنای غریبه
10 اردیبهشت 1402
یک دفعه شهید شاهآبادی آمده بودند و عینک دودی زده بودند و همین پیراهن یقه آخوندی تنشان بود با شلوار سفید. در منزل ما قدیمی بودند. آنجا حیاط بزرگی داشت که میرفتیم دم در و در را باز میکردیم. شب بود. زنگ زدند و پدرم گفتند برو در را باز کن. من همینطور که در […]