بگذارید مرا ببوسند
17 مهر 1402
در سفرهایی که ما میرفتیم، مخصوصاً در محلهایی که تجمع زیاد بود، بعد از سخنرانی معمولاً جوانان دور ایشان حلقه میزدند، میخواستند ایشان را ببوسند. عبا و عمامهشان از سرشان میافتاد، میکشیدند، ما جلوگیری میکردیم. ایشان به ما تشر میزدند، میگفتند: «اینها رزمندهاند، اینها در جبهه جانشان را از دست دادهاند، شما به خاطر یک […]