مطالب

تا مرز تخت‌های غسالخانه

تا مرز تخت‌های غسالخانه

12 اردیبهشت 1402

فضای روزهای دستگیری و زندان پدر بسیار محزون بود. شاید بخش زیادی‌اش به این خاطر بود که ما نمی‌دانستیم آقاجون اکنون کجا هستند. نمی‌دانستیم چه اتفاقی می‌افتد. یک بار ایشان 64 روز زندان بودند. عین 64 روز هیچ خبر نداشتیم که اسم‌شان کجاست. در هیچ‌جا اسم‌شان هم نبود. سال 57 خودمان یک بار به بهشت […]

پول ندادید، نان نداریم!

پول ندادید، نان نداریم!

12 اردیبهشت 1402

يادم هست وقتی در فشم برای سفر تبلیغی بودیم، يكی از بستگان من (دایی من) بعد از تعطيلات، روز شنبه می‌خواست برگردد سر كارش. پدر از او خواست بماند تا فردا به اتفاق بروند نانی كه از دو روز قبل سفارش داده بود به روستای دورتر، كه شش كيلومتر فاصله داشت، با هم بياورند. دایی […]

پایین‌تر از همه مردم

پایین‌تر از همه مردم

12 اردیبهشت 1402

یک شب ساعت نزدیک سه و نیم بود، آقا تازه خوابشان برده بود که زنگ زدند و گفتند حاج آقا هستند؟ من گفتم: هستند اما تازه خوابیدند و الآن موقعی نیست که…. هنوز حرفم تمام نشده بود که خودشان جلوی در آمدند و آن آقا را به پایین بردند و از ایشان پذیرایی کردند. ایشان […]

بوسه بر جای شمشیر امام زمان عجل‌الله‌فرجه!

بوسه بر جای شمشیر امام زمان عجل‌الله‌فرجه!

12 اردیبهشت 1402

خدا را شاهد می‌گیرم، بدون ذره‌ای مبالغه، گاه از پدر تا روزی سیزده سخنرانی می‌دیدم؛ آن‌قدر که گاه به عنوان یک آدمی که می‌نشستم کنارشان یا بغل ایشان بودم، خسته می‌شدم. شهید بزرگوار تأکید می‌کردند که «بچه‌های یک گردان را نیاورید به گردان دیگر. من اینجا صحبت می‌کنم و می‌روم برای آن‌ها هم همین صحبت […]

بندر ماهشهر

بندر ماهشهر

12 اردیبهشت 1402

سال ششم ابتدايی بودم. يک روز از مدرسه برگشتم ديدم كه بی‌خبر رختخواب‌های خانه، مقداری كيف و كتاب، بند و بساط را پيچيدند و گفتند كه برويم. كجا؟ بندر ماهشهر فعلی. امتحانات ثلث اول را داده بوديم. دی ماه بود. ما در مدت يكی دو ساعت آماده و سوار قطار شديم. گرمای طاقت‌فرسای بندر ماهشهر […]

برادری پدرگونه

برادری پدرگونه

12 اردیبهشت 1402

بی‌اندازه خوش‌اخلاق، اهل بگو بخند و باروحیه بودند. من حتی ناراحتی ایشان را نسبت به فوت فرزند­شان ندیدم، ولی خودم خیلی متأثر شدم. هنوز هم که فکر می­کنم، می­گویم ایشان کجا قرار داشت؛ ما کجا؟ حرف­های­شان خیلی بر ما تأثیر داشت. بعد از انقلاب، دولت به اخوی یك دستگاه ماشین بنز داده بود كه آن […]

برادر باوفا

برادر باوفا

12 اردیبهشت 1402

با آنکه از اخوی­‌های دیگر کوچک‌تر بودند، جای خالی پدر را برای ما خواهرها پر می­‌کردند. هرگاه مریض می‌­شدم، حاج‌آقا مهدی با همه تلاش‌­ها و گرفتاری‌­هایی که داشتند، به دیدنم می‌­آمدند و برایم خوراکی می­‌آوردند و می‌­گفتند خواهر بخور. ایشان خیلی بامحبت و اهل صله رحم و باوفا بودند. زبانم از شمردن همه محبت‌­هایی که […]

بچه مرا این‌طور بار نیاورید

بچه مرا این‌طور بار نیاورید

12 اردیبهشت 1402

از اول زندگی حالت لوس کردن بچه‌ها و رسیدگی آنچنانی نسبت به بچه‌ها نداشتند. رسیدگی از نظر اخلاق، درس و… را انجام می‌دادند، اما از این نظرها دوست داشتند بچه‌ها شجاع بار بیایند. قم که بودیم هوا خیلی سرد بود. یک آبگرمکن داشتیم که هفته‌ای یک بار روشن می­شد و همه در آن روز حمام […]

بچه بی‌عرضه نمی‌خوام!

بچه بی‌عرضه نمی‌خوام!

12 اردیبهشت 1402

عقیده‌شان بر اين بود كه چه نيازي است كه از آب گرم استفاده کنید. می‌گفتند: «بچه‌ها را به آب گرم عادت ندهید، چون لوس و ضعیف بار می‌آیند! بچه‌ها را شجاع بار بياوريد.» در قم، در سرمای زمستان می‌گفتند: «بگذارید بچه‌ها با آب سرد دست‌هایشان را بشویند.» از ما می‌خواستند زیاد لباس تن بچه‌ها نکنیم […]

بانه کجاست؟

بانه کجاست؟

12 اردیبهشت 1402

4دی ماه 55 ایشان تبعید شدند. یک روز از مدرسه به خانه آمدم، دیدم مأمور با یک ژستی که از این نیزه‌ها هم روی سرش بود، داخل اتاق ایستاده است. پدر ما هم یک ملحفه و پرده بزرگی را پهن کرده و داخلش رختخواب و کتاب گذاشته‌اند و مادر نگران بودند. پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده […]