مطالب

بالانس در لحظه!

بالانس در لحظه!

12 اردیبهشت 1402

شهید شاه‌آبادی سرشار از تحرک بودند. در این اواخر که تقریباً بیش از پنجاه سال از عمر ایشان می‌گذشت، محاسن‌شان سفید شده بود؛ اما طوری تحرک داشتند که جوان‌های ما متحیّر بودند. مثلاً وقتی می‌دیدند یک عده از بچه‌ها بی‌حوصله هستند، فوراً سه‌چهارتا بالانس می‌زدند و همه را شارژ می‌کردند و به خنده می‌انداختند. بعد […]

اینجا به من نیاز دارند

اینجا به من نیاز دارند

12 اردیبهشت 1402

وقتی در مجلس اعلام نیاز به نیروی جبهه کرده بودند، حاج‌آقا گفته بودند من 48ساعت وقت دارم و می‌توانم بروم. چون مجلس در این مدت تعطیل بود. اما بعد از این 48ساعت کلاس داشتند؛ کلاس‌های تحقیق و برنامه‌های دیگر که باید بعد از این به آن کلاس‌ها می‌رسیدند. شهید شاه‌آبادی از آن جا به من […]

یوماجون نابینا شد

یوماجون نابینا شد

12 اردیبهشت 1402

ما به مادر پدرم یوماجون می‌گفتیم. یوما هم در عربی به معنای مادر است. همسر اول مرحوم آیت‌الله شاه‌آبادی بزرگ بود. در روزگاری که شهید شاه‌آبادی را مکرر می‌گرفتند، در فراق پدرم بسیار گریه کرد. بسیار گریه کرد. پیرزن فرتوتی بود. از هر دو چشم بر اثر همین گریه‌ها نابینا شد. وقتی سفره غذا پهن […]

یک تیر و چند نشان

یک تیر و چند نشان

12 اردیبهشت 1402

افرادی که با آن‌ها در زمینه خیریه کار می‌کردند، با خانم‌هایی که توانمند مالی بودند (همسرانشان هم با پدرم ارتباط داشتند)، به وسیله مجموعه‌هایی که راه می‌انداختند با پدرم ارتباط ویژه نیز داشتند. مثلاً زیر نظر پدرم صندوق قرض‌الحسنه راه می‌انداختند و تازه ظاهراً این‌ها خیریه یا صندوق قرض‌الحسنه بود، شاید بیشتر از هر چیزی […]

وقت من را بگیرید!

وقت من را بگیرید!

12 اردیبهشت 1402

به‌جِد و خیلی مؤکداً از مسئولان جبهه و جنگ می‌خواستند وقت من را پر کنید، وقت بی‌کار برای من قرار ندهید. با ناراحتی زیاد اصرار می‌کردند کاملاً وقتم را پر کنید؛ حالا مسئولان تبلیغات جبهه و جنگ و افراد مختلفی که در این رابطه مسئولیت برنامه‌ریزی برای ایشان یا مسئولان دیگر را داشتند. راوی: مسعود […]

وزارت رستم‌آباد

وزارت رستم‌آباد

12 اردیبهشت 1402

یادم است اخوی‌ام، شهید شاه‌آبادی، آقای محلاتی را دعوت کردند برای یک شب که در مسجد رستم‌آباد منبر برود. آقای محلاتی پیش من آمد و گفت: «صلاح می­دانید من آنجا بروم؟» گفتم: «چرا نه؟» ما حتی شب اول به اتفاق شهید محلاتی به مسجد رستم‌آباد رفتیم. یعنی آن مخفی­کاری ­ها سرانجام به رفاقت نزدیک و […]

ور بشکنم این عهد، غرامت بکشم

ور بشکنم این عهد، غرامت بکشم

12 اردیبهشت 1402

ایشان سبک‌بال بودند. یک روز در خیابان پاسداران دیدم­شان که با یک جوانی تصادف کرده بودند. ایستادم و پرسیدم: «چه شده؟» دیدم ماشینی هست و در اثر تصادف با اتومبیل اخوی، یک خط کوچکی بر آن افتاده. گفتم: «برادر، این با پنج تا تک‌تومانی و یک پولیش زدن درست می­شود.» اما شهید شاه‌آبادی چندین برابر […]

اولین خواستگاری

اولین خواستگاری

12 اردیبهشت 1402

حقیقتاٌ اولین جایی بود كه خواستگاری می‌رفتم و غیر از ایشان به هیچ كس دیگری مراجعه نكرده بودم و موردی در ذهنم نبود. اصولاٌ با  اینكه ما سالیان قبل از انقلاب و بعد از انقلاب با ایشان ارتباط داشتیم، من حقیقتاٌ هیچ اطلاعی نداشتم كه ایشان دختری دارند یا ندارند. یك روز كه ما در […]

هنر خاص پدر

هنر خاص پدر

11 اردیبهشت 1402

از روستاهای ديگری كه ايشان فعال بودند روستای جابان، اطراف دماوند، و روستای فشم بودند. مشكلاتی در اين روستا بر اثر تبليغات رژيم وجود داشت. به خاطر دارم اوايل ورودمان به فشم با مشكل مواد غذايی مواجه شديم و نمی‌توانستيم نان تهيه كنيم. همان‌طور که مي‌دانيد در روستا مردم برای خودشان نان تهيه می‌كردند و […]