همهجا بچهها را میبردم. اصلاً مگر میشد آنها را با خودم نبرم؟! برای هر ملاقاتی، هر پیگیری از محل بازداشت حاجآقا؛ حتی در روزگار سخت تبعید ایشان. حاجآقا شاهآبادی سپرده بود مراقبشان باشم. خودم هم دلم به دستم بود وقتی نبودند و تنهایی جایی میرفتند. میترسیدم امانتیهای حاجآقا طوریشان بشود. راستش بچهها بیشتر مشتاق بودند. […]
همهجا بچهها را میبردم. اصلاً مگر میشد آنها را با خودم نبرم؟! برای هر ملاقاتی، هر پیگیری از محل بازداشت حاجآقا؛ حتی در روزگار سخت تبعید ایشان. حاجآقا شاهآبادی سپرده بود مراقبشان باشم. خودم هم دلم به دستم بود وقتی نبودند و تنهایی جایی میرفتند. میترسیدم امانتیهای حاجآقا طوریشان بشود. راستش بچهها بیشتر مشتاق بودند. محمود آن زمان خیلی بچه بود و هوا هم بهشدت سرد بود. برف سنگيني باريده بود. ششهفت ماهه بود و مطمئناً مریض میشد. به خاطر محمود نمیتوانستم بروم. اما اگر من یک هفته نمیرفتم، بچهها خودشان راه میافتادند و میرفتند. اگر این يک بچه را رها میکردم، بهتر بود تا آن شش بچه را رهاکنم. در یک سفر، محمود را با وسایل و داروهایش پیش همسر برادرم گذاشتم و بعد با بقیه بچهها، در آن سرمای استخوانسوز به بانه رفتم. انتخاب سختی بود.
راوی: همسر شهید
نظرات