سر سفره غذا، من میگفتم سیم تلفن را بکشید و راحت غذا بخورید و بعداً جواب تلفن را بدهید. میگفتند: «ابداً!» ما گاهی پنهانی تلفن را از پریز میکشیدیم. اما وقتی زمان كوتاهی میگذشت و تلفن زنگ نمیخورد، ایشان میفهمیدند که ما یک کاری کردهایم و میگفتند: «اگر این کارها را بکنید تا جلوی فعالیتم […]
سر سفره غذا، من میگفتم سیم تلفن را بکشید و راحت غذا بخورید و بعداً جواب تلفن را بدهید. میگفتند: «ابداً!» ما گاهی پنهانی تلفن را از پریز میکشیدیم. اما وقتی زمان كوتاهی میگذشت و تلفن زنگ نمیخورد، ایشان میفهمیدند که ما یک کاری کردهایم و میگفتند: «اگر این کارها را بکنید تا جلوی فعالیتم گرفته شود، برای من قابل تحمل نیست. خوشی و لذت من همین است که به مردم خدمت کنم، چون این مردم رنج دیدند و زجر کشیدند. انقلاب ما به دست اینهاست. اگر نخواهیم به اینها کمک کنیم و یا اگر نخواهیم خودمان را به اینها معرفی کنیم و بگوییم که ما دوست شما هستیم و به شما کمک میکنیم، پس اینها چطور حاضر شوند که جوانهای خودشان را، که یک عمر برایشان زحمت کشیدند، به جبهه بفرستند؟»
میگفتند: «مردم باید بفهمند در قبال این زجری که کشیدند، کسانی روی کار آمدند که دوست اینها هستند و با آنها مهربان هستند و میخواهند که اینها به موفقیتی برسند و دلشان را با اینها تسکین بدهند. آخر دل آنها به چه چیز خوش باشد؟! به این که ما آمدیم سر پُست نشستیم؟! ما چه وضعیتی داریم، اگر نخواهیم فرق بدهیم عملمان را با کسانی که قبل از ما سرکار بودند؟! مگر ما خصوصیتی داریم؟! هرچه داریم برای خودمان داریم! اگر اعمالمان نخواهد آنها را شاد کند یا برای آنها کار کند و یا به درد دل آنها رسیدگی نکند، چطور آنها زحمت بکشند و چطور جوانشان را در راه اسلام و انقلاب بدهند؟ چطور مالشان را بدهند؟ باید بفهمند ما چه کار میکنیم، باید بفهمند ما برایشان زحمت میکشیم.»
راوی: همسر شهید
نظرات