محبت ايشان تمام قلبم را گرفته بود درباره سختكوشی و فعاليت زياد شهيد شاهآبادی بسيار سخن گفته شده، واقعاً همين طور بود؟ يعنی در خانه هم اين ويژگی بارز بود يا آرامتر بودند؟ بله، همين طور بود. شايد عجيب باشد، ولی ايشان در شبانهروز دو سه ساعت بيشتر نمیخوابيدند و در منزل هميشه تلفن میبايست […]
محبت ايشان تمام قلبم را گرفته بود
درباره سختكوشی و فعاليت زياد شهيد شاهآبادی بسيار سخن گفته شده، واقعاً همين طور بود؟ يعنی در خانه هم اين ويژگی بارز بود يا آرامتر بودند؟
بله، همين طور بود. شايد عجيب باشد، ولی ايشان در شبانهروز دو سه ساعت بيشتر نمیخوابيدند و در منزل هميشه تلفن میبايست وصل باشد تا هر وقت كارشان داشتند، اطلاع پيدا كنند. مثلاً میخواستيم با هم غذا بخوريم، اما تلفن اجازه نمیداد، يك بند زنگ میزد. يك بار شيطنتی كردم كه كمی راحت باشند، اما خيلی زود متوجه شدند. يكی از پشتیها را جلوی پريز تلفن گذاشتم كه ديده نشود و به بچهها گفتم برويد كنارِ آقاجان بنشينيد و آرام، طوری كه متوجه نشوند دوشاخه تلفن را بكشيد تا آقاجان دو لقمه غذا بخورند. اما تا بچهها اين كار را كردند و به محض اينكه تلفن قطع شد، ايشان متعجب شدند كه چرا تلفن ديگر زنگ نمیزند. اول فكر كردند خراب شده، اما بعد خيلی زود متوجه شدند قضيه از چه قرار است!
پس شما هم از اين شيطنتها داشتيد. به شما چيزی نگفتند؟ اعتراضی نكردند كه چرا تلفن را قطع كردهايد؟ آن هم پنهانی!
نه. از آنجايی كه ايشان خيلی برای من احترام قائل بودند و هميشه به بچهها سفارش میكردند مواظب مادر باشيد و سر و صدا نكنيد، من هم سوءاستفاده میكردم! البته خودشان هم میدانستند كه من میخواستم كاری كنم ايشان فعاليتشان را كمتر كنند و كمی استراحت كنند. مثلاً يك بار از همين مسئله كه به بچهها سفارش ساكت بودن میكردند استفاده كردم و گفتم «آقا شما كه ساعت 12 به بعد به منزل میآييد، من اعصابم ناراحت میشود و صدای ماشين در خانه میپيچد و بيدارم میكند و ديگر خوابم نمیبرد. بنابراين هر كجا كه تا ساعت 2 و 3 شب هستيد، همانجا بمانيد چون صبح هم حتماً میخواهيد زود برويد، پس ديگر آمدن و اين همه سر و صدا برای چيست؟» ايشان گفتند: «پس من كی بيايم كه شما راضی باشيد؟» گفتم: «اگر تا ساعت 12 آمديد كه آمديد، اگر نيامديد، همانجا بمانيد.» ايشان دوباره پرسيدند: «يعنی شما راضی میشويد ساعت 12 بيايم؟» گفتم: «بله. 12 هم خوب است.»
شب بعد درست سر ساعت 12 آمدند و من خيلی خوشحال شدم. پيش خودم فكر كردم چه خوب كه حرفم را گوش دادند. اگر میدانستم، ساعت زودتری را میگفتم. اما شب بعد به جبهه رفتند و ديگر هيچوقت، هيچ ساعتی برنگشتند.
آخرين ساعاتی را كه قصد سفر داشتند به خاطر داريد؟ حرفهايی كه بينتان رد و بدل شد و حالت ايشان و احياناً سفارش و…
اتفاقاً آن روز را خوب به خاطر دارم. زيرا پيش از رفتن كاملاً بیمقدمه و ناگهانی گفتند: «يقين دارم ايندفعه میخواهم شهيد شوم.» قرار بود سر ساعت مشخصی در فرودگاه باشند، اما زنگ زدند كه پرواز جلو افتاده است و همين باعث شد كارها كمی به هم بخورد و شتابزده شوند. پاسدارشان هم كه از جلو افتادن ساعت پرواز ايشان بیخبر بود نيامده بود و من دور و برشان راه میرفتم تا كمك كنم وسايل لازم را جمع كنند كه يکدفعه گفتند: «يقين دارم ايندفعه میخواهم شهيد شوم. شما احترام خاصی به من میگذاری و یک طور خاصی مواظب من هستی.» گفتم: «نه، اينطور نيست، از كجا معلوم كه اينطور شود؟ شهادت خيلی خوب است و خدا قسمت ما هم بكند. ما خودمان هم میخواهيم شهيد شويم.» ديگر چيزی نگفتند و بدون اينكه منتظر پاسدارشان بمانند، رفتند ماشين را روشن كردند. من هم قرآن را برداشتم و رفتم به حياط. ايشان از ماشين پياده شدند و قرآن را بوسيدند و آماده شدند كه بروند. اما من با حالت خاصی گفتم: «شما گاهی وقتها ما را به جاهایی میبرديد، اما حالا خودتان بهتنهایی میرويد، خب ما را هم ببريد.» گفتند: «شما اگر اين مسافرتها را دوست داری، از اين به بعد هر جا خواستم بروم برنامهريزی میكنم شما هم باشی.» گفتم: «بله، خيلی دوست دارم.»
برنامۀ سفر 48ساعته بود، اما وقتي پایشان به جبهه رسيد، زنگ زدند كه در جبهه كمبود روحانی است و من خيلی دوست دارم چند روزی بيشتر اينجا باشم. اگر میتوانيد كار من را طوری تنظيم كنيد كه من بتوانم چند روز بيشتر بمانم. منظورشان از كار، كلاس فقه ايشان در الغدير بود كه من هم جزء شاگردان ايشان بودم. اين در واقع آخرين گفتوگوی ما بود. گفتم: «عيب ندارد، ولی اين كلاس برای خودمان است و خيلي دوست داشتم كه خودتان را برای روز شنبه به كلاس الغدير برسانيد.» گفتند: «اگر بشود میآيم، ولی خيلی دوست دارم بيشتر در جبهه باشم و فكر میكنم به اين زودی نمیتوانم بيايم»
خبر شهادت را کِی شنيديد؟
شب شهادت ايشان كه شب جمعه بود، من خوابشان را ديدم و چون میخواستم به قم بروم، بلند شدم و سحری خوردم تا فردا روزه بگيرم، چون روز شهادت امام موسی بن جعفر (سلاماللهعلیه) بود. بچهها همه به كوه رفته بودند و نبودند. من عين جريانی كه اتفاق افتاده بود را در خواب ديدم كه ايشان زمان رفتن ديرشان شده بود و من به ايشان رسيدگی میكردم و بعد رفتند و بعد هم خبر شهادت را آوردند. در خواب خيلی بیتابی میكردم، اما برعكس در بيداری اين حالت را نداشتم. من قبل از شهادت ايشان مصيبتهای زيادي ديده بودم و خدا صبورم كرده بود. پدرم 4 ماه پيش از آن مرحوم شده بود. برادرها و بچهام ،مجيد، سال قبلش فوت كرده بودند و خلاصه خيلی ناراحت بودم و حاجآقا خيلی رعايتم را میكردند و خب، طبيعی است كه علاقۀ من به ايشان هم بيشتر میشد، طوری كه از خدا میخواستم كمكم كند. قلب آدم گنجايش دو عشق را ندارد و محبت ايشان تمام قلب مرا گرفته بود. میگفتم ديگر جایی برای محبت خدا نمانده است و خيلي ناراحت بودم كه چرا اينقدر علاقهام به ايشان زياد شده است.
فردای شبی كه اين خواب را ديدم، وقتی تلفن زنگ زد، اصلاً نمیتوانستم بلند شوم و گوشی را بردارم. همينطور خزيدم تا نزديك تلفن. مهندس چمران پشت خط بودند. البته آن موقع، مستقيم خبر شهادت را ندادند و سراغ بچهها را گرفتند، اما همين كه خودشان پشت خط تلفن نبودند، فهميدم كه مسئلهای پيش آمده است. نمیتوانستم شهادت ايشان را قبول كنم و میگفتم لابد مجروح شدهاند. هر چه اصرار كردم مهندس چمران چيزی نگفتند. میگفتند: «ايشان برای خط رفتهاند و طوری نشده»، اما من احساس كردم اتفاقی افتاده است. با اين حال به آن شكل بیتابی نكردم و تنها از خدا خواستم به من و بچههايم كه كوچک بودند، كمک كند تا بتوانم وظيفهام را درست انجام دهم. الحمدلله خدا هم كمك كرد و بچههايم حتی یک بار هم مرا گريان نديدند. در واقع نگذاشتم گریۀ مرا ببينند.
نظرات