در تبعید به بانه، همان یک ماه اول یادم هست سراغ مسجد محل را گرفتند. مسجد درش بسته بود. با زحمت بعد از دو روز سختی در مسجد را باز کردیم. دیدم که مسجد خاک خالی، کف آن پر از دستانداز است و قسمتی که میخواهیم نماز بخوانیم و احتیاط میکنیم، آنقدر صاف و مسطح […]
در تبعید به بانه، همان یک ماه اول یادم هست سراغ مسجد محل را گرفتند. مسجد درش بسته بود. با زحمت بعد از دو روز سختی در مسجد را باز کردیم. دیدم که مسجد خاک خالی، کف آن پر از دستانداز است و قسمتی که میخواهیم نماز بخوانیم و احتیاط میکنیم، آنقدر صاف و مسطح نیست که به عنوان مصلی استفاده کرد. ولی ایشان مقید بودند. من و ایشان حدود یک ماه تنهایی میرفتیم و من تنها مأموم ایشان بودم. در آن مسجد نماز میخواندیم، اقتدا میکردم و کسی نمیآمد اقتدا بکند و ایشان بازمیگشتند منزل و نماز را به خاطر احتیاط ناصاف و ناهموار بودن مسجد اعاده میکردند. در این یک ماه هیچکس مسجد نیامد و جوانهای محل میایستادند، ولی هیچکس مسجد نمیآمد.
یادم هست یک شب که ایشان از مسجد آمدند، رفتند سراغ یک بنده خدایی که از بچههای محل بود که به عنوان پهلوان و کشتیگیر در بعضی از مسابقات هم شرکت کرده بود. ایشان فهمیدند که پهلوان است. به پهلوان گفتند نمیآیی مسجد پیش ما با هم برنامه بگذاریم؟
به والده سفارش کردند که غذایی بپزند. از غذای حاضری کتلت و گاهی اوقات آش را تهیه میکردند و چندین شب شهید شاهآبادی به اتفاق من و جوانهای محل، بهخصوص در شبهای مهتاب کوه میرفتیم. چندین شب که ایشان با جوانها کوه میرفت، یواشیواش میآمدند مسجد، ولی نماز نمیخواندند که به قول ایشان حالا اذان بزنه. میآمد اذان میگفت، بعد از مسجد میرفت بیرون. حالا اذان برای کی میزد؟! مثلاً برای من و پدرمان. تا اینکه یواشیواش بفهمند اقتدا کنند و نماز بخوانند.
ایشان توانستند بعد از مدتی بگویند: «حالا میآیی اذان میخوانی، نماز هم بخوان!» آقا نماز میخواندند. آن آقا میرفتند آن طرف مسجد خودش نماز میخواند. کمکم به نیروهای علاقهمند روحانیت که بعد از انقلاب هم با آنها حشر و نشر داشتم تبدیل شدند.
راوی: حجتالاسلام سعید شاهآبادی
نظرات