بعد از تظاهراتی که برای استقبال از شهید شاهآبادی راه انداختیم، ما را گرفتند و بردند کلانتری. افسر نگهبان به ایشان گفت: «اسمتان؟» حاجآقا جوابی ندادند. دوباره پرسید. باز هم چیزی نگفتند. رادیوی روی میز افسر روشن بود و داشت موزیک پخش میکرد. او از آقا پرسید: «چرا اسمت را نمیگویی؟» گفتند: «چون میخواهم تنفرم […]
بعد از تظاهراتی که برای استقبال از شهید شاهآبادی راه انداختیم، ما را گرفتند و بردند کلانتری. افسر نگهبان به ایشان گفت: «اسمتان؟» حاجآقا جوابی ندادند. دوباره پرسید. باز هم چیزی نگفتند. رادیوی روی میز افسر روشن بود و داشت موزیک پخش میکرد. او از آقا پرسید: «چرا اسمت را نمیگویی؟» گفتند: «چون میخواهم تنفرم را نسبت به پلیس اعلام کنم!» وقتی افسر دید كه جلوی ما سرافکنده شده، به من گفت: «آقا، برو بیرون.»
من رفتم آن طرف. آنجا یک استواری بود كه گفت: «چرا آمدهای اینجا؟» گفتم: «افسرتان گفته بیایم اینجا.» بعد، عباسی، افسر کلانتری، آمد و گفت: «این چه بساطی است راه انداختهای؟ رئیس از تو دلخور است.» و مرا برد به اتاق رئیس و دوباره گفت: «این چه اوضاع و احوالی است راه انداختهای؟ برو بیرون!» ما را بردند جایی که یک هالی داشت و درواقع اتاق معاون بود. شهید شاهآبادی بلند شدند و به رئیس کلانتری گفتند: «تو شاهپرستی! تو سگپرستی! تویی که به انحراف کشیده شدهای! من مسئول تو هم هستم!»
راوی: احمد عرفاتی
نظرات