من در مدرسه قائمیه درس خواندم. معلم ابتدایی ما آقای سید حسن طباطبایی بود. آنها دانشجو بودند. آقای ولایتی بود، آقای کلاهدوز بود، آقای ودادی بود. اینها معلمهای من بودند. این آقایان مسجد محل ما هم میآمدند؛ یعنی یکجورهایی مدرسه اسلامی بود. ما هم مسجد میرفتیم. اما از زمانی که آقای شاهآبادی اینجا آمدند، ایشان […]
من در مدرسه قائمیه درس خواندم. معلم ابتدایی ما آقای سید حسن طباطبایی بود. آنها دانشجو بودند. آقای ولایتی بود، آقای کلاهدوز بود، آقای ودادی بود. اینها معلمهای من بودند. این آقایان مسجد محل ما هم میآمدند؛ یعنی یکجورهایی مدرسه اسلامی بود. ما هم مسجد میرفتیم. اما از زمانی که آقای شاهآبادی اینجا آمدند، ایشان جذابیتهای بهخصوصی داشتند. هر چه بخواهیم بگوییم، کم گفتیم. ما همیشه میآمدیم داخل مسجد، سلام میکردیم، یادمان داده بود که سلام کنیم. وارد مسجد که میشدیم، سلام میکردیم. آقا مثلاً در محراب بود، دستش را بلند میکرد جواب سلامی میداد یا به حالت احترام، یک وقتهایی نیمخیز میشد.
راوی: حسن غلامرضایی – شاگرد شهید
نظرات