قبل از انقلاب با حاجآقا مهدی شاهآبادی مأنوس بودیم. حدود سال 53 بود. مادر ایشان مبتلا به شکستگی مفصل ران شدند. مادر حاجآقا خانمی محترم، مسن و خوشصحبت بودند. ایشان زمین خورده بودند، سر استخوانشان شکسته بود. حاجآقا آمد و گفت: «چه کار کنیم؟» گفتم: «باید عمل کنیم.» سن ایشان صد یا بالای صد بود. […]
قبل از انقلاب با حاجآقا مهدی شاهآبادی مأنوس بودیم. حدود سال 53 بود. مادر ایشان مبتلا به شکستگی مفصل ران شدند. مادر حاجآقا خانمی محترم، مسن و خوشصحبت بودند. ایشان زمین خورده بودند، سر استخوانشان شکسته بود. حاجآقا آمد و گفت: «چه کار کنیم؟» گفتم: «باید عمل کنیم.» سن ایشان صد یا بالای صد بود. اما اگر عمل نمیشدند، زمینگیر میشدند و مشکل پیدا میکردند. قرار شد ایشان را به بیمارستان مهر بیاورند تا عملش کنیم.
ایشان بیمارستان مهر بستری شدند. آن زمان چیزی که برای من جالب بود، این بود که آقای شاهآبادی یک بار ساعت یک بامداد دنبال من آمد که برویم مادرش را ببینیم. حدود دو ساعت صحبت کرد. بعد من گفتم برویم بالا که مریض را ببینیم. با هم رفتیم. وقتی پایین آمدیم، ایشان گفت: «من میخواهم بروم.» گفتم: «بنشین دیگر، نزدیک صبح است.» گفت: «نه! بچهها در ماشین هستند.» من فهمیدم از ساعت دوازده، دوازده و نیم شب که آمده مادرش را ملاقات کند و با من صحبت کند، بچهها در ماشین را هم باز نکردهاند! معلوم بود که کارش همیشه حالتی جنگی و چریکی داشت؛ بچه ها را در ماشین گذاشته بود و خودش آمده بود ملاقات مادرش.
در مورد کارهایی که داشت یواشکی صحبت میکرد؛ چه در رابطه با مریض، چه در رابطه با مسائل دیگر. همه را گفت و بعد ما فهمیدیم که بچهها در ماشین هستند. اما بچهها هم با اینکه کوچک بودند، یک راهی از خیابان پیدا کرده بودند و مستقیم از پنجره بیمارستان میپریدند داخل و میرفتند برای دیدن مادربزرگشان! انگار که این چابکی را از حاجآقا گرفته بودند.
برای آدمهای مسن این عمل، عمل مهمی است؛ از نظر اینکه حیاتی است و مریض را راهاندازی میکند. وقتی که مفصل شکستگی داشته باشد، نمیتواند تحرک داشته باشد و عدم تحرک عامل زمینگیر شدن میشود. خود زمینگیر شدن هم عامل تشدید بیماری میشود، ریه مشکل پیدا میکند و تنفس به اشکال برمیخورد. ما خانم والده را در خانه میدیدیم و ویزیت میکردیم. نمیدانم کدام یک از این بچهها بود، به گمانم آقا سعید بود. هنگامی که مادر گفت من چی بخورم، چی نخورم؛ با حالت بسیار بامزهای جواب داد: «مادرجون! آقای دکتر میگوید هر چه میخواهی بخوری بخور، فقط ویزیت دکتر را نخور!» شهید شاهآبادی هم گفتند که اینها همینطوریاند و اهل شوخی هستند. در واقع، این روح باطراوت و شیرین را از خود پدر یاد گرفته بودند. آنچه من در شهید دیدم، همین روحیه پرتلاش و خستگیناپذیر بود که گویی با تلاش بیشتر خستگیاش کمتر میشد.
راوی: دکتر هادی منافی
نظرات