خیلی رژیم سفاک بود. بابت همهچیز میزدند. آقاجون چند بار شناسنامه المثنیشان گم شده بود و شناسنامه دیگری گرفته بودند. مأمور داخل خانه آمده بود و میان کتابها شناسنامه را پیدا کرده بود. طرف آنقدر بیسواد بود، پدرم را میزد و میگفت: «تو چرا چند تا شناسنامه المثنی داری؟!» پدرم میگفت: «خب گم شده بود. […]
خیلی رژیم سفاک بود. بابت همهچیز میزدند. آقاجون چند بار شناسنامه المثنیشان گم شده بود و شناسنامه دیگری گرفته بودند. مأمور داخل خانه آمده بود و میان کتابها شناسنامه را پیدا کرده بود. طرف آنقدر بیسواد بود، پدرم را میزد و میگفت: «تو چرا چند تا شناسنامه المثنی داری؟!» پدرم میگفت: «خب گم شده بود. رفتم شناسنامه المثنی گرفتم. الآن شما آمدی و پیدا کردی.» مأمور میگفت: «نه! بعدیاش میشود المثلث! بعدی میشود المربع! چند تا المثنی نمیشود!» پدرم را کتک میزد و این حرفها را میزد. کتاب شیخ بهایی را جلوی چشم ما از خانه بردند. آقاجون را میزدند و میگفتند: «تو بهایی هستی؟!» طرف فرق شیخ بهایی و بهائیت را نمیدانست.
راوی: حمید شاهآبادی
نظرات