میگفتند ما که پا در این مبارزه گذاشتیم، میدانیم آخرش چیست. و آخرش هم اجرشان را گرفتند. رسیدند به راهی که میخواستند بروند. من خیلی دوست داشتم که خدمت بکنم و با ایشان خیلی راحت بودم. یک شب آمدند پیش ما و گفتم که حاجآقا شام خوردهاید؟ گفتند: «نه.» من رفتم برایشان شام آوردم. یکدفعه […]
میگفتند ما که پا در این مبارزه گذاشتیم، میدانیم آخرش چیست. و آخرش هم اجرشان را گرفتند. رسیدند به راهی که میخواستند بروند. من خیلی دوست داشتم که خدمت بکنم و با ایشان خیلی راحت بودم. یک شب آمدند پیش ما و گفتم که حاجآقا شام خوردهاید؟ گفتند: «نه.» من رفتم برایشان شام آوردم. یکدفعه وسط شام یادشان آمد شام جایی مهمان بودند. آنقدر فشار کار زیاد بود که ذهنشان خسته میشد و به یاد نمیآوردند.
یک شب منزل ما آمدند و گفتم: «شرمنده، تاسکباب داریم.» و هرکاری کردم غذا را گرم کنم، قبول نکردند. هر چه گفتم: «گرم کنم.» گفتند: «نَه، نه.» یک شب هم دیر رسیدند خانه. خانم گفتند که فقط همین را داریم. آقا نگذاشتند غذا را گرم کنم. با یك تكه نان بیات، همینطوری داخل قابلمه شروع به خوردن کردند. واقعاً بزرگوار و متواضع بودند.
راوی: خانم جزایری
نظرات