من خاطرم میآید در جایی ما اردویی داشتیم. ایشان دیدند پسر بزرگشان برای نماز ایستادند. نماز ظهر تمام شده بود و نماز عصر مانده بود. بهقدری ایشان با ملاطفت با این موضوع برخورد کردند، هنوز که هنوز است من نماز جماعت میخوانم به یادم میافتد؛ عبای خودشان را درآوردند و روی دوش ایشان انداختند و […]
من خاطرم میآید در جایی ما اردویی داشتیم. ایشان دیدند پسر بزرگشان برای نماز ایستادند. نماز ظهر تمام شده بود و نماز عصر مانده بود. بهقدری ایشان با ملاطفت با این موضوع برخورد کردند، هنوز که هنوز است من نماز جماعت میخوانم به یادم میافتد؛ عبای خودشان را درآوردند و روی دوش ایشان انداختند و گفتند: «باز پیشنماز تو هستی، بایست و نمازت را بخوان.» و نماز عصر را پشت سر ایشان ایستادند و خواندند.
همیشه بحث و نصحیت کردنشان بهجا، دقیق و با خوشرویی ولی خیلی جدی بود؛ یعنی اگر خطایی هم میکردیم، انتظار داشتیم که به ما یک تذکری داده شود و تنبیه شویم، ولی خب، انتظار هم داشتیم که حتماً با خوشرویی باشد. از جمله مواردی که من خاطرم است، هر لحظهای که میرسیدند تذکرات خاصی را میدادند؛ مانند کم خوردن. میخواستند به ما یاد دهند. سر افطار مینشستیم. خودشان به یک حدی که اولاً کمخوراک بودند، بسیار کمخواب و بسیار پرتلاش بودند. این اصل مطلب است که من همیشه از ایشان دیدم.
راوی: پرویز سیف جمالی – شاگرد شهید
نظرات