يادم هست وقتی در فشم برای سفر تبلیغی بودیم، يكی از بستگان من (دایی من) بعد از تعطيلات، روز شنبه میخواست برگردد سر كارش. پدر از او خواست بماند تا فردا به اتفاق بروند نانی كه از دو روز قبل سفارش داده بود به روستای دورتر، كه شش كيلومتر فاصله داشت، با هم بياورند. دایی […]
يادم هست وقتی در فشم برای سفر تبلیغی بودیم، يكی از بستگان من (دایی من) بعد از تعطيلات، روز شنبه میخواست برگردد سر كارش. پدر از او خواست بماند تا فردا به اتفاق بروند نانی كه از دو روز قبل سفارش داده بود به روستای دورتر، كه شش كيلومتر فاصله داشت، با هم بياورند. دایی آنجا ماند. فردا اين راه را با هم رفتند. متوجه شدند كه بله! آن آقا گفتند: «سه روز پيش نان سفارش داده بوديد، پول كه نداده بوديد!» نان نپخته بودند.
بله! در منطقه و فضایی بوديم که نيروهای ارتش طاغوتی آن زمان، نيروهای ساواک و ديگران تبليغاتی كرده بودند با اين ذهنيت که يک روحانی آمده در يک محل، نه تنها در شهر يا روستا نمیتواند نان تهيه كند، بلكه در اطراف هم كه میخواهد نان تهيه كند باز هم مشكلاتی است. ولی مردم همين روستا با هنر ايشان بعد از دو ماه اقامت، جوری شيفتۀ مرحوم والد ما شده بودند كه لحظۀ بدرقه ایشان و رفتن از روستا، گريههای مردم را هنوز به خاطر دارم؛ با اينكه كلاس سوم ابتدایی بودم و هشت نه سالم بيشتر نبود.
راوی: سعید شاهآبادی
نظرات