خودشان با یک پژوی آبی رانندگی میکردند و ما به عنوان سرنشین کنار ایشان مینشستیم. بعد رفتیم مجلس و دیگر رانندگی را من به عهده گرفتم. مدت چهار سال و نیم راننده ایشان بودم. کار ما به این صورت بود که به مجلس میرفتیم. بعد از مجلس، مسجد اختیاریه رستمآباد میرفتیم که ایشان نماز جماعت […]
خودشان با یک پژوی آبی رانندگی میکردند و ما به عنوان سرنشین کنار ایشان مینشستیم. بعد رفتیم مجلس و دیگر رانندگی را من به عهده گرفتم. مدت چهار سال و نیم راننده ایشان بودم. کار ما به این صورت بود که به مجلس میرفتیم. بعد از مجلس، مسجد اختیاریه رستمآباد میرفتیم که ایشان نماز جماعت آنجا را عهدهدار بودند. بلافاصله بعد از مجلس، حرکت میکردیم، غروب میرفتیم مسجد. مسجد هم که برنامه نماز بود و بعد از نماز هم چند تا مسئله ایشان میگفت. سپس ارباب رجوع میآمدند دم در مسجد. وظیفه ما این بود که این آقایان را بگردیم و بفرستیم خدمت آقا. مدتی که گذشت، ایشان گفتند: «اینقدر مردم را زیاد نگردید، بگذارید راحت بیایند داخل مسجد، راحت بیایند با من صحبت کنند.» این بود که ما هم زیاد با مردم درگیر نمیشدیم. هر کسی میآمد میگفت با آقا کار داریم، میفرستادیم که برود. حاجآقا در محراب مینشستند و مردم هم دورش مینشستند و هر کسی هر کاری داشت مطرح میکرد.
راوی: بیژن ابوالحسنی – پاسدار شهید
نظرات