نان امام و حلیم مش‌عباس

نان امام و حلیم مش‌عباس
11 اردیبهشت 1402
61 بازدید

حدوداً ده‌ساله بودم. سال 1346 به همراه پدرم، دو نفری، در ایام عاشورا به یکی از روستاهای دماوند رفتم؛ روستایی به نام کیلان، حوالی آب سرد دماوند. در ذهنم است که ایام عاشورا مصادف با تعطیلات نوروز یا تعطیلاتی بود که من مدرسه نمی‌رفتم. واقعۀ عاشورای آن سال را بسیار در خاطر دارم. ایشان در […]

حدوداً ده‌ساله بودم. سال 1346 به همراه پدرم، دو نفری، در ایام عاشورا به یکی از روستاهای دماوند رفتم؛ روستایی به نام کیلان، حوالی آب سرد دماوند. در ذهنم است که ایام عاشورا مصادف با تعطیلات نوروز یا تعطیلاتی بود که من مدرسه نمی‌رفتم. واقعۀ عاشورای آن سال را بسیار در خاطر دارم. ایشان در شب عاشورا، مثل سایر شب‌ها سخنرانی بسیار انقلابی و تندی کردند. مخصوصاً آن شب، به دلیل اینکه جمعیت خیلی بیشتر بود و حال و هوای مراسم، حال و هوای یادآوری ایثارها و رشادت‌ها و شهادت سیدالشهدا (سلام‌الله‌علیه) بود، سخنان ایشان یک شور دیگری داشت.

وسط سخنرانی از ژاندارمری هم آمدند. همان جلوی در مسجد ایستادند. منبر ته مسجد بود. حالا شاید حسینیه یا تکیه بود؛ دقیقاً خاطرم نیست. وسط صحبت ایشان، رئیس ژاندارمری فریاد کشید و از ایشان خواست که از بالای منبر پایین بیایند. ایشان لحظه‌ای سکوت کردند و پایین آمدند. ایشان را احضار کردند تا از مسجد بیرون بیایند. باید ایشان جمعیت را طی می‌کردند تا به در مسجد برسند. مردم مانع شدند و ایشان بالای مسجد نشستند. من هم نشسته بودم. کسی را از قبل آماده کرده بودند، فرستادند تا بقیۀ مراسم را او برگزار کند. به محض اینکه او به بالای منبر رسید، شروع کرد به دعا کردن برای اعلی‌حضرت آریامهر و باقی مدح‌هایی که موظف بود انجام دهد.

مراسم که تمام شد، خواستند شهید شاه‌آبادی را به پاسگاه ببرند. ایشان از من خواستند که نیایم. ساعت دوازده شب بود. ولی من اصرار کردم که باید همراه‌تان باشم. ایشان را به پاسگاه بردند. در پاسگاه تعداد زیادی صندلی بود و یک مبل راحتی، که به اصطلاح به آن آرم‌چر می‌گفتند. آقای شاه‌آبادی روی مبل راحتی تکیه دادند و خیلی راحت نشستند. رئیس پاسگاه هم بعد از مدتی بی‌محلی کردن، شروع کرد با صدای بلند گفت: «چندین بار به شما تذکر داده شده است که به اول‌شخص مملکت دعا کنید. دعا نکردید. علت چه بوده است؟» سؤال با لحنی به‌شدت نظامی و خشن بود. حالت سؤال بازجویی‌کننده‌ها بود. دقیق این صحنه را به خاطر دارم. ایشان گفتند: «بله؟!» یک «بله»ای گفتند که عجیب از موضع قدرت بود. دومرتبه مردک شروع کرد همان سؤال را تکرار کردن، با همان لحن وقیحانه. تعداد زیادی در اتاق، هم از دوستان‌مان، هم از مردم محل و هم از نیروهای ژاندارمری آن زمان نشسته بودند. ناگهان شهید شاه‌آبادی فریاد کشیدند: «من نان امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) را می‌خورم که حلیم  مش‌عباس را هم بزنم؟!» و این رشادت ایشان فضا را به‌شدت عوض کرد. از ایشان عذرخواهی کردند و آزادشان ساختند.

راوی: حجت‌الاسلام سعید شاه‌آبادی

برچسب‌ها:, , , ,