یک روز شهید شاهآبادی به من گفت آقا کامران ازدواج چی شد؟ گفتم وقت نمیشود که. گفت نه دیگر، اینجا صحبت وقت نیست. یکی دو بار به من تذکر داد، دید من اهمیتی نمیدهم. به یکی از خواهران مسجدی، که اتفاقاً در همسایگی ما هم بود، گفت شما مأمورید به اتفاق مادر ایشان برای ایشان […]
یک روز شهید شاهآبادی به من گفت آقا کامران ازدواج چی شد؟ گفتم وقت نمیشود که. گفت نه دیگر، اینجا صحبت وقت نیست. یکی دو بار به من تذکر داد، دید من اهمیتی نمیدهم. به یکی از خواهران مسجدی، که اتفاقاً در همسایگی ما هم بود، گفت شما مأمورید به اتفاق مادر ایشان برای ایشان همسر مناسب پیدا بکنید. ایشان هم مأموریتش را به نحو احسن انجام داد. متأسفانه با شهادت ایشان، عروسی ما را ندید؛ اما حرفش را گوش کردیم و این کار را انجام دادیم. هرگز یادم نمیرود چندین بار پشت سر من میزد و میگفت آقا کامران بجنب دیر نشود.
راوی: کامران کیقبادی (شاگرد شهید)
نظرات