آن روز، پنجم اردیبهشت سال 63، روز پنجشنبهای بود که بنا بود آقاجون بعد از نماز مغرب و عشا، در آخرین سنگر خط مقدم جبهه سخنرانی و دعای کمیل داشته باشند. قبل از اینکه بخواهیم به آن مجلس برسیم، خود عصر بود که مسیری را در جزیرۀ جنوبی مجنون باید میرفتیم. نیزارهای بلند و طویلی […]
آن روز، پنجم اردیبهشت سال 63، روز پنجشنبهای بود که بنا بود آقاجون بعد از نماز مغرب و عشا، در آخرین سنگر خط مقدم جبهه سخنرانی و دعای کمیل داشته باشند. قبل از اینکه بخواهیم به آن مجلس برسیم، خود عصر بود که مسیری را در جزیرۀ جنوبی مجنون باید میرفتیم. نیزارهای بلند و طویلی بود که به اتفاق جناب حاج آقای چمران، آقای تاتاری نمایندۀ زاهدان، حاجآقای ودادی، جناب آقای تقوی و کلاً دوازده نفر بودیم که این مسیر را میرفتیم.
در همین حین شهید شاهآبادی به واسطۀ من از بقیه خواستند این مسیر را زود طی کنیم. ظاهراً بعضی از این آقایان یکخورده اِبا داشتند از این که اینگونه در آن محل باشند. یکهو دیدند شهید شاهآبادی عبایشان را جمع کردند و گفتند که بدویم. ایشان یک عبارتی را گفتند که اگر میشود حضرات یک شلنگتخته بندازیم و برویم! و خودشان هم شروع کردند به دویدن. در آن نیزارهای پر از آب و لجن و گل و در چنین شرایطی بهسرعت با نعلین خودشان با آن چابکی خاص خودشان شروع کردند به دویدن و بقیه هم به تبعیت از ایشان پشت سر ایشان میرفتیم.
من هم در آن سالها خیلی با آن جزیره و اوضاعش مأنوس نبودم. احساس ما این بود که ظاهراً منافقین گِرا دادند که شهید شاهآبادی در فلان نقطه هست. اینها حضور فعالی در جبهه داشتند و در خدمت صدام بودند. گرا دادند و توپخانۀ سنگین عراق توپ صد و سی به سمت ما شلیک کرد. سه تا توپ شلیک کرد. شاید با توپ صد و سی آشنا باشید؛ در محل اصابتش حفرهای بسیار بزرگ به اندازۀ یک خانه میکَند. با اولین شلیک آن که صدای سوت و انفجار شنیده شد، زمین و زمان را غبار و دود فراگرفت. من پشت سرشان در حال حرکت بودم. قشنگ لحظۀ انفجار را دیدم. دیدم چهار نفری که داشتند بهاتفاق قدم میزدند و شهید شاهآبادی رو به چمران داشتند با ایشان صحبت میکردند. لحظۀ انفجار دیدم همه روی زمین افتادند و خوابیدند. سه نفر بلند شدند به سه جهت شروع کردند به دویدن. پدرم را ندیدم. که فریاد کشیدم آقاجون و به سمتشان دویدم.
راوی: مسعود شاهآبادی
نظرات