آنقدر برایم احترام قائل بود که گاهی سوءاستفاده هم میکردم! البته برای خودش بود. با آنهمه مشغله و فعالیت تمامنشدنیاش، میخواستم شده ثانیهای استراحت کند. دل من هم تنگ میشد خب. گفتم: «شما که دوازده شب به بعد میآیید، صدای ماشین در خانه میپیچد و اعصابم به هم میریزد. یا زودتر بیایید، یا اصلاً نیایید […]
آنقدر برایم احترام قائل بود که گاهی سوءاستفاده هم میکردم! البته برای خودش بود. با آنهمه مشغله و فعالیت تمامنشدنیاش، میخواستم شده ثانیهای استراحت کند. دل من هم تنگ میشد خب. گفتم: «شما که دوازده شب به بعد میآیید، صدای ماشین در خانه میپیچد و اعصابم به هم میریزد. یا زودتر بیایید، یا اصلاً نیایید که صبح هم راحت بروید سر کارتان.» گفت: «دوازده بیایم، شما راضی میشوی؟» گفتم بله و شب بعد رأس دوازده خانه بود. از خوشحالی بال درآوردم و گفتم کاش میگفتم زودتر بیاید. اما شب بعد به جبهه رفت و دیگر هیچوقت، هیچساعتی برنگشت.
راوی: همسر شهید شاهآبادی
نظرات