قلب رقیق

قلب رقیق
30 اردیبهشت 1402
59 بازدید

یادم است یک دفعه با ایشان به تبریز رفته بودیم. ایشان یک اُپل سفیدرنگ داشتند. آمده بودیم پایین که چیزی بخوریم. من همین‌جوری دستم را گذاشته بودم به در ماشین. شهید شاه‌آبادی آمدند و گفتند سوار شوید تا زود برویم و در ماشین را بستند. چهار تا انگشتم لای در ماند. هر کاری کردیم در […]

یادم است یک دفعه با ایشان به تبریز رفته بودیم. ایشان یک اُپل سفیدرنگ داشتند. آمده بودیم پایین که چیزی بخوریم. من همین‌جوری دستم را گذاشته بودم به در ماشین. شهید شاه‌آبادی آمدند و گفتند سوار شوید تا زود برویم و در ماشین را بستند. چهار تا انگشتم لای در ماند. هر کاری کردیم در باز نمی‌شد. قشنگ یادم است آقای شهید شاه‌آبادی خيلي ناراحت شدند و گريه مي‌كردند. پدرم هم هر کاری می‌کرد در ماشین باز نمی‌شد. این بنده خدا همین‌طور ناراحت بود و می‌گفت دست این بچه کبود شد و افتاد. زمانی که در باز شد، من از حال رفته بودم. تا وقتی که برسیم، مدام می‌پرسیدند دستش چطور است و همه‌اش عذرخواهی می‌کردند. در آن زمان مدرسه نمی‌رفتم و پنج سالم بود. این خاطره از رقت قلب و مهربانی حاج‌آقا در خاطرم مانده.

راوی: سعیده طباطبایی

برچسب‌ها:,