حقیقتاً خودشان روی احساسی که از بچهها میگرفتند و روحیهای که خودشان میگرفتند تأکید داشتند. جملاتی که شب عملیات، جوانها به پیرها میگویند: «شما چشم وچراغ ما هستید. شما نباید بروید. باید باشید، ما برویم.» آن وقت پیرها به جوانها میگویند: «نه، شما اول زندگیتان است. ما عمرمان را کردهایم و بیشتر عمرمان در فضای […]
حقیقتاً خودشان روی احساسی که از بچهها میگرفتند و روحیهای که خودشان میگرفتند تأکید داشتند. جملاتی که شب عملیات، جوانها به پیرها میگویند: «شما چشم وچراغ ما هستید. شما نباید بروید. باید باشید، ما برویم.» آن وقت پیرها به جوانها میگویند: «نه، شما اول زندگیتان است. ما عمرمان را کردهایم و بیشتر عمرمان در فضای شاهنشاهی بوده و آلودهایم.» از این جملاتی که از بچههای رزمنده میشنیدند، از این حال و فضا خودشان بعدها در منبرها با یک حال و حزن و اندوه خاصی تعریف میکردند. به هر حال، خودشان میگفتند: «من همین که آن صحنهها را میبینم و بعداً میتوانم بیایم برای دیگران به تصویر بکشم، برایم خوب است.» ولی از آن طرف هم نسبت به این موضوع غافل نبودند که به هر حال حضور خودشان هم برای آن رزمنده تأثیر دارد و میگفتند: «اگر من حضورم خاصیتی دارد، برای او است.»
تأکید ایشان هم بر این بود که وقتی من میآیم، این بچهها را از این طرف و آن طرف نباید جمع کنید که من سخنرانی کنم؛ با اینکه این رسم بود. حتی در بعضی از این سفرها، خاطرم هست آقایانی که الآن سمت خاصی ندارند ولی آن موقعها مسئولیتهایی داشتند، تأکید میکردند که وقتی ما میآییم، بچهها را برای سخنرانی از تیپها، گردانها و گروهانهای مختلف، یکجا جمع کنید. یک لشگر جمعیت درست میکردند، یک «صلّ علی محمدی» هم میگفتند و یک جایگاهی هم درست میکردند. بلافاصله این آقا را میبردند آن بالا، ایشان هم یک سخنرانی میکرد و با همان پرواز هم برمیگشت. برعکسش شهید شاهآبادی بود که خودشان از این سنگر به آن سنگر دنبال رزمندگان میرفتند و با آن عزیزان همسخن میشدند.
راوی: حمید شاهآبادی
نظرات