یک روزی که در قضیۀ بنیاد مستضعفان امام ناراحتی پیدا کردند، به نٌه نفر برای رسیدگی به آنجا مأموریت دادند که از جملۀ آنها اخوی ما بود. دورۀ اول نمایندگی مجلسشان بود و این مأموریت را هم پیدا کرد. وقتی به منزل ما آمد، به داداش گفتم که چرا این کار را قبول کردی؟ گفت: […]
یک روزی که در قضیۀ بنیاد مستضعفان امام ناراحتی پیدا کردند، به نٌه نفر برای رسیدگی به آنجا مأموریت دادند که از جملۀ آنها اخوی ما بود. دورۀ اول نمایندگی مجلسشان بود و این مأموریت را هم پیدا کرد. وقتی به منزل ما آمد، به داداش گفتم که چرا این کار را قبول کردی؟ گفت: «چرا قبول نکنم؟» گفتم که نمیرسی، با یک دست که نمیتوانی شش هندوانه برداری! گفت: «چرا، میرسم.»
گفتم: «خب اگر میرسی، چه بهتر. فقط من یک نمونه به دستت میدهم، برو شما این کار را بکن. ما در پامنار سه تخته فرش از منزل بهائیها که بیتالمقدس آنها بود به دستمان رسید که هر سه قالی متعلق به تاریخ 105 هجری بود و هیچ نقیصهای به آنها وارد نشده بود. من آنها را به بنیاد مستضعفان دادهام. شما برو ببین الآن آنها چه شدهاند. از اینجا شما میتوانی خیلی مطالب را درک بکنی.
یکی دیگر هم کارخانۀ مشترک بین دو نفر بود که یکی از آنها طاغوتی بود و آن یکی یاقوتی. این طاغوتی فرار کرده، این یاقوتی هم متکفل. هم سهم آن طاغوتی و هم سهم خودش منالاتفاق در بنیاد مستضعفان است. الآن متصدی بنیاد امور کارخانجات است. من به کارخانجات دیگر کار ندارم. شما برو سؤال کن سهم رفیقت که فرار کرده کجاست. و از اینجا ببین بقیۀ آن سهام را میتوانی درست کنی یا نه.»
رفت و بالآخره هم نتوانست کاری بکند و برگشت. ولی عجیب بود که رفت دنبالش. اخوی خیلی تلاش میکرد و خیلی هم دلسوز و رحیمدل هم بود و خیلی دلش میخواست خدمت بکند و فرصت هم نداشت. یعنی به این معنا که 24ساعت شبانهروز برایش کم بود. خب خیلی هم فعالیت میکرد در کمیتۀ امداد، کمیتۀ مرکزی، با آقای مهدوی کنی مشغول همکاری بود. در کمیته و شعبهای از کمیتۀ منطقۀ یک که در اختیاریه قرار داشت بود. در مسجد رستمآباد نظر خودش بود و فعالیت فراوانی در آن منطقه داشت و خیلی کار میکرد. وقت برایش واقعاً کم بود.
راوی: برادر شهید- آیتالله نصرالله شاهآبادی
نظرات