مادر ما سخت میگرفت. هر بار که آقاجون از زندان بیرون میآمدند، تمام تلاشش را میکرد که دیگر آقاجون به آن مسجد نرود. یکی به این خاطر که پر از ساواکی بود؛ حرف میزدی، بلافاصله دست ساواکی بود. از طرف دیگر میان مریدها و مسجدیها، خیلی آدمهای علیهالسلامی هم پیدا نمیشد. آقاجون میرفتند زندان، یک […]
مادر ما سخت میگرفت. هر بار که آقاجون از زندان بیرون میآمدند، تمام تلاشش را میکرد که دیگر آقاجون به آن مسجد نرود. یکی به این خاطر که پر از ساواکی بود؛ حرف میزدی، بلافاصله دست ساواکی بود. از طرف دیگر میان مریدها و مسجدیها، خیلی آدمهای علیهالسلامی هم پیدا نمیشد. آقاجون میرفتند زندان، یک مسجدی سراغ خانواده و خود ایشان نمیآمد. خب آدم ناراحت میشد. آقاجون از زندان بیرون میآمدند، میدیدند که باز این آدمها آمدند و تقاضا کردند. محل ما هم که پایین بود و از مسجد دور.
به هر حال، آقاجون خیلی از این محل هم ناراحت بودند. محل مذهبی نبود. مسجد آنچنانی نداشت. به قول خودشان: «یک نفر در نزد بگوید آقا شیخ! یکدونه استخاره برای من بکن.» تک و توک آدمها به این محله میآمدند. مثلاً یکی بیاید که آقاجون درسی برای او بگوید. یا یک امام جماعتی، از مسجدی دورتر از ما، یک هفته میخواست برود مسافرت. آقاجون می رفتند یک هفته جای او نماز بخواند. او هم میدید که حاجآقا آمده در این یک هفته حرفهایی زده که احتمال میداد اگر دو دفعۀ دیگر بیاید اینجا، ساواک درِ مسجدش را میبندد.
این بود که آقاجون پایگاه خوبی در محل پیدا نکردند. خودشان هم همیشه میگفتند، مخصوصاً بعد از انقلاب که دیگر مردم خیلی دور و بَر آقاجون ریخته بودند، گِلگیشان باز شده بود که: «آقا، بالآخره من بلند شدم سیزده سال این راه را رفتم و آمدم، اینقدر عذاب کشیدم برای رفت و آمد، برای اینکه در این محل یک آدمی نبود که احساس کنم بشود با او کار انجام داد و استقبالی نبود.» هر طوری بود، آقاجون وظیفۀ خودشان را به بهترین نحو انجام میدادند. اگر هم بیتوجهی و تشری در کار بود، برای به خود آمدن اهل محل بود، نه کمکاری و سرد شدن از فعالیت.
راوی: حمید شاهآبادی
نظرات