رضایت همسر و رسیدگی به مردم

رضایت همسر و رسیدگی به مردم
17 اردیبهشت 1402
49 بازدید

زمان انقلاب حاج‌آقا خیلی تلاش می‌كردند و نسبت به رزمنده‌ها حسّاس بودند و برابرشان احساس شرم و مسئوليت می‌كردند، جوری كه آدم متحيّر می‌شد. ايشان در شبانه‌روز يكی دو ساعت می‌خوابيدند و در خانه تلفنی هميشه در دسترس بقيه بودند. مثلاً می‌خواستيم با هم غذا بخوريم اما تلفن اجازه نمی‌داد، يک‌بند زنگ می‌زد. ‌يک بار […]

زمان انقلاب حاج‌آقا خیلی تلاش می‌كردند و نسبت به رزمنده‌ها حسّاس بودند و برابرشان احساس شرم و مسئوليت می‌كردند، جوری كه آدم متحيّر می‌شد. ايشان در شبانه‌روز يكی دو ساعت می‌خوابيدند و در خانه تلفنی هميشه در دسترس بقيه بودند. مثلاً می‌خواستيم با هم غذا بخوريم اما تلفن اجازه نمی‌داد، يک‌بند زنگ می‌زد. ‌يک بار گفتم پشتی را جلوی پريز بگذارند كه ديده نشود و به بچه‌ها گفتم: «شما برويد كنار آقاجان بنشينيد و سيم تلفن را خيلی آرام بكشيد تا آقاجان دو تا لقمه غذا بخورند.» اما تا بچه‌ها اين كار را كردند و به محض اينكه قطع شد، بلافاصله ايشان متوجه شدند چرا تلفن ديگر زنگ نزد و خودشان رفتند سروقت تلفن. اولش گمان كردند خراب شده. ولی بعدش که قضيه را فهمیدند، ناراحت شدند.

در آن زمان ايشان خيلی فعاليت می‌كردند و من می‌خواستم كاری كنم كه ايشان فعاليتشان را كمتر كنند. حاج‌آقا خيلی احترام برای من قائل بودند و هميشه به بچه‌ها سفارش می‌كردند كه مواظب مادر باشيد، سروصدا نكنيد، اعصابشان ناراحت است. من هم از اين مسئله سوءاستفاده كردم. گفتم: «آقا! شما كه ساعت 12 به بعد منزل می‌آييد، من اعصابم ناراحت می‌شود. صدای ماشين در خانه می‌پيچد. بيدار می‌شوم و ديگر خوابم نمی‌برد. پس هركجا كه تا ساعت 2 و 3 هستيد همان‌جا باشيد. چون صبح هم می‌خواهيد زود برويد، پس ديگر خانه آمدن و اين‌همه سروصدا كردن برای چيست؟» ايشان گفتند: «پس من كی بيايم كه شما راضی باشيد؟» گفتم: «اگر تا ساعت 12 آمديد، كه آمديد. اگر نيامديد، همان‌جا كه بوديد باشيد. ايشان گفتند: «شما راضی می‌شويد ساعت 12 بيايم؟» گفتم: «بله». شب بعد درست ساعت 12 آمدند و پيش خودم گفتم چه خوب كه حرفم را گوش دادند. اگر می‌دانستم، زودتر می‌گفتم و خيلی خوشحال شدم. اما شب بعد ايشان به جبهه رفتند و ديگر برنگشتند.

بعداً آقای دكتر منافی تعریف کردند که ‌ما آن شب تعجب كرديم كه چرا حاج‌آقا ساعت 12 به منزل می‌روند، گفتيم حاج‌آقا! خيلی عجيبه، هر شب ساعت 2 و 3 به منزل می‌رفتيد، چرا امشب زود می‌رويد؟ گفتند: «اگر امشب ديرتر از 12 شب به خانه بروم، حاج‌خانم ديگر من را به منزل راه نمی‌دهد، به خاطر همين امشب زود می‌روم.» و تنها همان يك شب بود كه زود به خانه آمدند. بعد رفتند به جبهه  و ديگر برنگشتند.

برچسب‌ها:, , ,