زمان انقلاب حاجآقا خیلی تلاش میكردند و نسبت به رزمندهها حساس بودند و برابرشان احساس شرم و مسئوليت میكردند، جوری كه آدم متحير میشد. ايشان در شبانهروز يكی دو ساعت میخوابيدند و در خانه تلفنی هميشه در دسترس بقيه بودند. مثلاً میخواستيم با هم غذا بخوريم اما تلفن اجازه نمیداد، يکبند زنگ میزد. يک بار […]
زمان انقلاب حاجآقا خیلی تلاش میكردند و نسبت به رزمندهها حساس بودند و برابرشان احساس شرم و مسئوليت میكردند، جوری كه آدم متحير میشد. ايشان در شبانهروز يكی دو ساعت میخوابيدند و در خانه تلفنی هميشه در دسترس بقيه بودند. مثلاً میخواستيم با هم غذا بخوريم اما تلفن اجازه نمیداد، يکبند زنگ میزد. يک بار گفتم پشتی را جلوی پريز بگذارند كه ديده نشود و به بچهها گفتم: «شما برويد كنار آقاجان بنشينيد و سيم تلفن را خيلی آرام بكشيد تا آقاجان دو تا لقمه غذا بخورند.» اما تا بچهها اين كار را كردند و به محض اينكه قطع شد، بلافاصله ايشان متوجه شدند چرا تلفن ديگر زنگ نزد و خودشان رفتند سروقت تلفن. اولش گمان كردند خراب شده. ولی بعدش که قضيه را فهمیدند، ناراحت شدند.
نظرات