وقتی جنگ تحمیلی شروع شد، علاقه شدیدی داشتند که به هر صورت که شده، به هر مدتی که شده خود را به جبهه برساند. بلافاصله زمانی که از کار روزمره فارغ میشدند به جبهه میرفتند، تا حدی که با آقای مهندس چمران قرار گذاشته بودند که به جبهه بروند. مثل اینکه مهندس چمران در تبریز […]
وقتی جنگ تحمیلی شروع شد، علاقه شدیدی داشتند که به هر صورت که شده، به هر مدتی که شده خود را به جبهه برساند. بلافاصله زمانی که از کار روزمره فارغ میشدند به جبهه میرفتند، تا حدی که با آقای مهندس چمران قرار گذاشته بودند که به جبهه بروند. مثل اینکه مهندس چمران در تبریز کار داشتند و میگویند من این دفعه نمیتوانم به جبهه بروم. خود ایشان میروند.[1]
شب ششم اردیبهشت بود و شب جمعه هم بود. من صبح جمعه منزل نشسته بودم و داشتم آماده رفتن به نماز جمعه میشدم که یکی از دوستان زنگ در را زدند و به من گفت: «تسلیت میگویم.» گفتم: «چه شده؟» گفت: «رادیو گوش نکردید؟ در رادیو گفت که برادرتان شهید شده است.» همان روز، نماز جمعه را به رستمآباد رفتیم. جنازه را به آنجا آورده بودند. شستشو دادند. روز شنبه مراسم تشیع جنازه ایشان از جلوی مجلس شورای اسلامی انجام شد و به بهشت زهرا بردیم و در قطعه شهدا دفن کردیم.
راوی: برادر شهید- حسن شاهآبادی
[1] البته آقای مهندس مهدی چمران در این سفر همراه شهید شاهآبادی بودهاند.
نظرات