بنده مسئول صندوق بودم. یک روز یک نامه نوشتند که شما حدود 120 هزار تومان یا 74 هزار تومان به حامل این نامه بدهید. ما پول را به ایشان دادیم و رفتند. بعد از چند روز ایشان را دیدم. فرمودند: «میدانی این آقا کی بود؟» یک آشنایی دوری داشتند. گفتند: «این آقا آمادگی زیادی برای […]
بنده مسئول صندوق بودم. یک روز یک نامه نوشتند که شما حدود 120 هزار تومان یا 74 هزار تومان به حامل این نامه بدهید. ما پول را به ایشان دادیم و رفتند. بعد از چند روز ایشان را دیدم. فرمودند: «میدانی این آقا کی بود؟» یک آشنایی دوری داشتند. گفتند: «این آقا آمادگی زیادی برای طلبگی داشت، به او پیشنهاد کردم برود حوزه علمیه قم. گفت من زن و بچه دارم، درآمدی ندارم. جوابش دادم اگر مشکلت این است، همه اینها را حل میکنم. گفت چه کار میکنی؟ گفتم میخواهی خانه برات بخرم؟ گفت یک تکه زمین پدر خانم در قم به من داده و شما اگر 74 یا 134 هزار تومان به من بدهید، من یک اطاق یا دو اطاق آنجا بسازم و میروم آنجا مشغول میشوم.» آقا همانجا حواله نوشتند و پرداخت شد.
بعد از این هم، مدت هفت هشت ده ماه بعد قرار میگذاشتیم با ایشان. از قم میآمدند نماز جمعۀ تهران. من چون ایشان را با خودم میبردم، ایشان میگفتند اینقدر میخواهم، بنده هم میدادم؛ ماهی سه الي پنج تومان ایشان از من میگرفتند. یک وقت دو سه ماه میآمدند يا بعد از چند ماه تلفن میزدند.
ایشان قبل از انقلاب، در صندوق با افرادی که وام میخواستند، جلساتي تشکیل میدادند. به جای آقای رحیمیان فعلی، ما با اشخاصی که حدود ده یا بيست سال آشنایی داشتیم، ایشان با پنج تا ده دقیقه صحبت میکردند، آشنایی بیست ساله ما را جواب میدادند. وقتی که شب میآمدند، مطرح میکردند نظر من نسبت به آن آقایی که مصاحبه میکردند این است… میدیدیم که نتیجه ده بيست سال رفاقت و آشنایی ما را ایشان در آن ده دقیقه دادند. همیشه صحبتشان این بود که این چشمانم به من خیانت نکرده. بهترین چیزش را هم در راه خدا داده که همان چشمش بود.
راوی: محمد نیساری
نظرات