پدر بسیار شجاع و بیباک بودند. یک بار در جزیره مینو به جایی رسیدیم که فوقالعاده ترسناک بود و میشد عراقیها را با چشم غیرمسلح هم دید. پدر با لباس سفید روحانیت جوری از روی نهرها میپریدند که ما که جوانتر بودیم، نمیتوانستیم! ایشان با چالاکی عجیبی حرکت میکردند و سنگر به سنگر میرفتند، حال […]
پدر بسیار شجاع و بیباک بودند. یک بار در جزیره مینو به جایی رسیدیم که فوقالعاده ترسناک بود و میشد عراقیها را با چشم غیرمسلح هم دید. پدر با لباس سفید روحانیت جوری از روی نهرها میپریدند که ما که جوانتر بودیم، نمیتوانستیم! ایشان با چالاکی عجیبی حرکت میکردند و سنگر به سنگر میرفتند، حال رزمندهها را میپرسیدند و جویا میشدند که آیا کم و کسری دارند یا نه. خیلیها انتقاد میکردند حضور ایشان در خط مقدم خطرناک است و ضرورت ندارد، ولی پدر میگفتند: «رزمندگان نیاز به روحیه دارند و اتفاقاً در خط مقدم ضرورت بیشتری برای حضور روحانیون هست.»
راوی: حمید شاه آبادی
نظرات