ما به مادر پدرم یوماجون میگفتیم. یوما هم در عربی به معنای مادر است. همسر اول مرحوم آیتالله شاهآبادی بزرگ بود. در روزگاری که شهید شاهآبادی را مکرر میگرفتند، در فراق پدرم بسیار گریه کرد. بسیار گریه کرد. پیرزن فرتوتی بود. از هر دو چشم بر اثر همین گریهها نابینا شد. وقتی سفره غذا پهن […]
ما به مادر پدرم یوماجون میگفتیم. یوما هم در عربی به معنای مادر است. همسر اول مرحوم آیتالله شاهآبادی بزرگ بود. در روزگاری که شهید شاهآبادی را مکرر میگرفتند، در فراق پدرم بسیار گریه کرد. بسیار گریه کرد. پیرزن فرتوتی بود. از هر دو چشم بر اثر همین گریهها نابینا شد. وقتی سفره غذا پهن میشد، یوماجون نمیآمد. میگفت: «مهدی من بیاد، من غذا میخورم.» شروع میکرد به گریه کردن. با گریه او همه ما گریهمان میگرفت. اصلاً غذا از دهن میافتاد. در خانه ما افاف بود. در زمان خودش خیلی جدید بود. آقا وحید افاف را برمیداشت، شروع میکرد با آقاجون تلفنی صحبت کردن. خیلی این فضا محزون بود.
راوی: حمید شاهآبادی
نظرات